⇣
شاید دلایل خرید بلیط این نمایش برای من فقط زمان اجرا و قیمت پایین بلیط بود و البته اظهار نظری که در جایی خوانده بودم (برای گروه روانشناسی و ادبیات زمینهی نقد مناسب رو فراهم میکنه)، که صد البته انگیزهی خوبی شد برای تشویق به تئاتر و کشوندن عزیزی که بار دوم بود این تجربه رو بعد از ماتریوشکا از سر میگذروند... خلاصه انگیزههایی معمولی و بی دل بستگی.... اما بیبرو برگرد این یکی از جدیدترین و جذابترین کارهایی بود که به تماشایش نشستم.
شاید اگر صد کتاب میخوندم یا حتی فیلم همین اجرا رو میدیدم برام تا این حد درگیر کننده نبود. کمااینکه همراهم قبلا راجع به این مطلب خونده و به کل از یاد برده بود. مشکلات فنی و تپقهای بسیار کم به واقع فقط باعث شدند بیشتر به این فکر کنم چقدر بازیها و کل فضا جذاب و قدرتمند است. این تئاتر "احساس" رو در من برانگیخت. احساسی که از شدت خُفتگی بر اثر درگیریهای روزمره به حال مُردگی افتاده بود. احساس خشم، عجز، تعجب، شادی، امید و ناامیدی! نمایشی از پروسهی خطرناک امید بستن و ناامید شدن! ممنونم. نفس کشیدن در هوای این شهر سخت میشود اگر فراموش کنی انسان بودن و احساس داشتن را.
در پایان نمایش تا ساعتها بس که نمیتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم تا در موردش حرف نزنیم تنها به این بسنده کردیم که باید بار دیگر به تماشایش بنشینیم اما دریغ که زمان یاری نمیکند. تبریک میگم به این گروه بابت فعالیت موفق و تلاش پر ثمرهشان: بازیگری که سد جنسیتی را میشکند و با وجود جوان و مرد بودن به حدی زیبا نقش پیرزن را بازی میکند که اشک از چشمانم سرازیر میشود؛ و دختری که به روایت سختیهایش نمینشیند بلکه به زیبایی درامایش را چنان جلوی چشمانت اجرا میکند که تمام زجر و نابودی جسم و روحش را در سینهخیز رفتنش با بند بند وجود حس میکنی؛ و فریادی که از تو میپرسد منتظر این هستی که نمایش تمام شود و دست بزنی؟ برای چه؟ هدفت چیست؟ فریادی که تا اعماق روحت نفوذ میکند و باعث میشود در ردیف آخر هم مچاله شوی و خودت را قایم کنی تا بلکه انقدر قلبت در دسترس نباشد؛ و آن صحنهی "فایت کلابی" که من دلم میخواست فقط بگویم نزن! نکش! نکن! خودت را نجات بده! منی که حس ناجی بودن را سالهاست از دست دادهام دوباره میل به کمک در خود حس میکنم!! چه شفای عجیبی که دوباره بیمارم کرد!....
وقتی به خانه رسیدم و در تقلای سرچ برای یادگیری بیشتر بودم به اشتباه گمان کردم این نمایشنامه نمیتواند کار فردی ایرانی باشد. کاملتر از آن بود که احساس وطنی بدهد. اما وقتی دیدم چقدر مطالب سرچ ناقص است و به بروشور مراجعه کردم و فهمیدم نویسندگی و کارگردانی کار همان فریاد جگر به لرزهانداز است! صد آفرین که اگر میدونستم بیشتر تشویق میکردم. مرسی که جیم جونز رو با یه تصویر به من معرفی نکردید و به من نشان دادید این شخص میتواند هر کسی باشد. حتی من!!!!
دلم نمیخواد از نمایش چیزی رسوا کنم تا بلکه حس ناب غافلگیر کنندهی شیرینی که خودم تجربه کردم رو از کسی نگیرم فقط میگم اگر دوباره در جایی فرصت تماشای این نمایش رو یافتید بشتابید که بس ارزشمند است و سعی کنید با پیشزمینهای خالی و غیرآماده به تماشایش بنشینید که بس همراهتان میکند.
نوشته شده ساعت ۴ صبح فردای تماشا از شدت درگیری ذهن!
پینوشت: کمی صدای موسیقی رو کمتر کنید که صدای اجرای همزمان بهتر شنیده بشه. حیفه. فقط یه کم.
مرجان معتمد حسینی
مترجم زبان و ادبیات انگلیسی
.......
⇣
و امروز، ۹ آبان، ساعت ۱۶:۳۰؛
اجرایِ پایانیِ 1978 در تئاتر مستقل تهران
⇣
خرید بلیت از سایت تیوال
www.tiwall.com/theater/1978
⇣
عکس: محسن داداش زاده
شاید دلایل خرید بلیط این نمایش برای من فقط زمان اجرا و قیمت پایین بلیط بود و البته اظهار نظری که در جایی خوانده بودم (برای گروه روانشناسی و ادبیات زمینهی نقد مناسب رو فراهم میکنه)، که صد البته انگیزهی خوبی شد برای تشویق به تئاتر و کشوندن عزیزی که بار دوم بود این تجربه رو بعد از ماتریوشکا از سر میگذروند... خلاصه انگیزههایی معمولی و بی دل بستگی.... اما بیبرو برگرد این یکی از جدیدترین و جذابترین کارهایی بود که به تماشایش نشستم.
شاید اگر صد کتاب میخوندم یا حتی فیلم همین اجرا رو میدیدم برام تا این حد درگیر کننده نبود. کمااینکه همراهم قبلا راجع به این مطلب خونده و به کل از یاد برده بود. مشکلات فنی و تپقهای بسیار کم به واقع فقط باعث شدند بیشتر به این فکر کنم چقدر بازیها و کل فضا جذاب و قدرتمند است. این تئاتر "احساس" رو در من برانگیخت. احساسی که از شدت خُفتگی بر اثر درگیریهای روزمره به حال مُردگی افتاده بود. احساس خشم، عجز، تعجب، شادی، امید و ناامیدی! نمایشی از پروسهی خطرناک امید بستن و ناامید شدن! ممنونم. نفس کشیدن در هوای این شهر سخت میشود اگر فراموش کنی انسان بودن و احساس داشتن را.
در پایان نمایش تا ساعتها بس که نمیتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم تا در موردش حرف نزنیم تنها به این بسنده کردیم که باید بار دیگر به تماشایش بنشینیم اما دریغ که زمان یاری نمیکند. تبریک میگم به این گروه بابت فعالیت موفق و تلاش پر ثمرهشان: بازیگری که سد جنسیتی را میشکند و با وجود جوان و مرد بودن به حدی زیبا نقش پیرزن را بازی میکند که اشک از چشمانم سرازیر میشود؛ و دختری که به روایت سختیهایش نمینشیند بلکه به زیبایی درامایش را چنان جلوی چشمانت اجرا میکند که تمام زجر و نابودی جسم و روحش را در سینهخیز رفتنش با بند بند وجود حس میکنی؛ و فریادی که از تو میپرسد منتظر این هستی که نمایش تمام شود و دست بزنی؟ برای چه؟ هدفت چیست؟ فریادی که تا اعماق روحت نفوذ میکند و باعث میشود در ردیف آخر هم مچاله شوی و خودت را قایم کنی تا بلکه انقدر قلبت در دسترس نباشد؛ و آن صحنهی "فایت کلابی" که من دلم میخواست فقط بگویم نزن! نکش! نکن! خودت را نجات بده! منی که حس ناجی بودن را سالهاست از دست دادهام دوباره میل به کمک در خود حس میکنم!! چه شفای عجیبی که دوباره بیمارم کرد!....
وقتی به خانه رسیدم و در تقلای سرچ برای یادگیری بیشتر بودم به اشتباه گمان کردم این نمایشنامه نمیتواند کار فردی ایرانی باشد. کاملتر از آن بود که احساس وطنی بدهد. اما وقتی دیدم چقدر مطالب سرچ ناقص است و به بروشور مراجعه کردم و فهمیدم نویسندگی و کارگردانی کار همان فریاد جگر به لرزهانداز است! صد آفرین که اگر میدونستم بیشتر تشویق میکردم. مرسی که جیم جونز رو با یه تصویر به من معرفی نکردید و به من نشان دادید این شخص میتواند هر کسی باشد. حتی من!!!!
دلم نمیخواد از نمایش چیزی رسوا کنم تا بلکه حس ناب غافلگیر کنندهی شیرینی که خودم تجربه کردم رو از کسی نگیرم فقط میگم اگر دوباره در جایی فرصت تماشای این نمایش رو یافتید بشتابید که بس ارزشمند است و سعی کنید با پیشزمینهای خالی و غیرآماده به تماشایش بنشینید که بس همراهتان میکند.
نوشته شده ساعت ۴ صبح فردای تماشا از شدت درگیری ذهن!
پینوشت: کمی صدای موسیقی رو کمتر کنید که صدای اجرای همزمان بهتر شنیده بشه. حیفه. فقط یه کم.
مرجان معتمد حسینی
مترجم زبان و ادبیات انگلیسی
.......
⇣
و امروز، ۹ آبان، ساعت ۱۶:۳۰؛
اجرایِ پایانیِ 1978 در تئاتر مستقل تهران
⇣
خرید بلیت از سایت تیوال
www.tiwall.com/theater/1978
⇣
عکس: محسن داداش زاده