دلم میخواست سرم رو بذارم پایین و به ازای تمام ساعتهایی که بیدار موندم، بخوابم. اما به جاش روی شکم دراز میکشم و با خودم فکر میکنم که دارم مثل یک ریشهی مردد، ساقههای خودم رو غمگین و بیچاره میکنم. حالا گیاه من، گیاه ضعیفیه و دیگه نمیتونه گل بده یا قصه ببافه. کاری که حداقل یادم بود زنهای زیبا میکردند. اما من گلام و پژمردهام و زنم و زیبا نیستم. پس طبیعتا آواز خوندن هم یادم رفته عزیزم. اما کاش خوابیدن روی خاک انقدر سخت نبود، چون میدونی وقتی سرت رو بذاری زمین، دستی قراره تو رو از گلدون بیرون بکشه و توی باغچه پرتت کنه. اما نه، شاید من فقط نیاز دارم چند ساعت بیشتر بخوابم تا رگبرگهای کوچیکم طعم زنده بودن رو وحشیانه تجربه کنند. اگر دستی دورم حلقه بشه و قلبم رو فشار بده، میتونم ازش خواهش کنم که تمومش کنه؟ کسی زبان گیاهی من رو متوجه میشه؟ نه. اما چیزی که میدونم اینه که آدمها زبان خشم رو خیلی خوب متوجه میشن، چیزی که هیچوقت نتونستم انجامش بدم. چون دستی برای سیلی زدن و انگشتی برای خفه کردن ندارم و فقط نگاه میکنم، به همهی اون چیزی که هرروز من رو ضعیفتر میکنه.