گربه تنها بود و از پشت پنجره، به آپارتمان هایی که جای درختان، سر به فلک کشیده بودند، نگاه می کرد. یاد دوران کودکی اش افتاد؛ آن دوران که در چمن ها، با خواهران و برادرانش می دوید و مادرش با لبخند به آنها نگاه می کرد.
دستی بر سر او فرود آمد و نوازشش کرد؛ سرش را بالا آورد و به لیلی، صاحب دوست داشتنی اش نگاه کرد. "به چی فکر می کنی نانا؟"، در دل گفت به گذشته، خواهر و برادرانش و لبخند مادرش، اما مگر لیلی جز میو کردن گربه اش، چیز دیگری می فهمید؟ پس سر خود را پایین گرفت و چشمانش را بست تا لیلی بیشتر او را نوازش کند.
دستی بر سر او فرود آمد و نوازشش کرد؛ سرش را بالا آورد و به لیلی، صاحب دوست داشتنی اش نگاه کرد. "به چی فکر می کنی نانا؟"، در دل گفت به گذشته، خواهر و برادرانش و لبخند مادرش، اما مگر لیلی جز میو کردن گربه اش، چیز دیگری می فهمید؟ پس سر خود را پایین گرفت و چشمانش را بست تا لیلی بیشتر او را نوازش کند.