چادرےهــا|°•🌸


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified



دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم:
"ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ"
وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن
بیـقرارِ بیقـرار..❤
|ارتباط با مدیر |
@Chaadorihhaaabot
|فقط تبادلات|
@Sin_arbabi
|ڪانال‌دوممون|
🌸🍃 @goollgoolii 🍃🌸
(۶شَهریور۹۵)

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


❤️ رمان جدید #دمشق_شهر_عشق


از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی #ایرانی؟»

دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!»...


https://t.me/joinchat/AAAAAEauc5eTRhCWB6qv6Q

رمان #عاشقانه جدید با ماجرای دفاع #مدافعان_حرم ایرانی از حرم #حضرت_زینب ❤️👆


♥️✨
#معرفےڪانال‌خوشگــل‌داریمـ😻
یہ دنیاے متفاوت واسہ بچہ #مذهبے‌ها|🙃🙈|

#عاشقانہ‌هایے از جنس عآرامش✨🌻

#تڪست و #دلانہ‌هاے خوشـگل😇🍁
ڪلۍ #پروفایݪ و #قشنگیاٺ😌🍃

اگــــر حالٺ خوب نیسٺ اینجــا #آروم میشے👇🍂

https://t.me/joinchat/AAAAAEo0iOBpX2vE_A0HGw

#ورودڪن عاشقش‌میشے|☺️👆|


🌸 آثار و برڪات نماز شب و
دعاهاے📖 قبل از خواب

🥀 ویژگے آیات نورانے قرآن

🥀 رهایی از زندگی مادے

🥀 آموزش رفتار با همسر و فرزندان

🥀 ارزش زن در جامعہ

❌پیشنهاد ویژه جهت عضوی😍👇
↷♡ #ʝσɨŋ
https://t.me/joinchat/AAAAADvx9jXc7Hf6xsUueA
بزرگترین و قدیمی ترین کانال مذهبی در تلگرام
هر روز تقویم نجومی ما را دنبال کنید❤️


{عکس نوشته} {پروفایل} {استوری}
{🌹} #شهدایی
{💠} #ارزشی
{🔰} #مذهبی
{💜} #رهبری

https://telegram.me/joinchat/CFHYUDz5nQ9yTMIh3kchEA


علائم و پیشگویی های آخرالزمان 😱

نمیخوای تو فتنه های آخرالزمان ایمانتو ازدست بدی؟! 😰
🎯 میدونی بصیرت میخواد، ولی چجوری⁉️🤔
⚠️هشدار های #آخرالزمانی را جدی بگیرید!
♨️نشانه های آخرالزمان، یکی پس از دیگری واقع میشود😰

🎥 https://t.me/joinchat/AAAAAFbtvozX6Y8dhZti5w

⭕️ دانلود کلیپ های آخرالزمانی
❤ حتما بیا داخل امتحان کن 😉☝️


🌺🍃 مخاطبین عزیزاین متن را حتما با حوصله بخونید، خیلی مهمه


دقت کردین توی تلگرام جدیدا تعداد کانالها خیلی زیاد شده، توی هر کانالی عضو میشه آدم، چند روز بعد مجبور به لفت میشیم بخاطر مطالب غیر مفید،
می‌خوام به شما کانالی را معرفی کنم که نمیگم تو تلگرام نمونه‌اش نیست ولی از اکثر کانالای تلگرام مفیدتره.

این کانال جزو جذاب ترین کانال هایی هست که ایجاد شده و تا به حال زندگی افراد متعددی را تغییر داده است.

🕐 به مدت 1دقیقه دعوتتون میکنم به دیدن پست های کانال.
اگر تو اون 1دقیقه لذت بردی، قدمت روی چشم
اگر هم نه ممنون که دعوتم رو پذیرفتی🌹

لینک دعوت👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEmcH4Pp7_26-kLa9w
#چگونه_به_خدا_برسیم 🍃💗☝️
#به_شدت_توصیه_میشه ☝️☝️


Forward from: تبادلات
😍😍😍دخـتــراااااااا خـبـر 🔊🔊

🌸دخــتــرای چـادری و بـدون چـادری زود عـضـو بـشـیـن😉😉

زود بـاشـیـن جـویـن بـشـیـن👇👇👇
عالیه😎👌
https://t.me/joinchat/AAAAAEevfzUa7D7TzZAgjQ




❤️ رمان جدید #دمشق_شهر_عشق


از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی #ایرانی؟»

دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!»...


https://t.me/joinchat/AAAAAEauc5eTRhCWB6qv6Q

رمان #عاشقانه جدید با ماجرای دفاع #مدافعان_حرم ایرانی از حرم #حضرت_زینب ❤️👆


🌸 ﷽ 🌸

#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاه‌وششم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
با صدای امیرعلی نیم خیز شدم
_هیچی!
عطیه مشکوک پرسید
_چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده... نکنه دختر دایی ام رو دعوا کرده باشی!
امیرعلی خندید ولی خوب می دونستم خنده اش مصنوعیه چون چشم هاش داد می زد هنوز نگران منه!
_اذیتش نکن بی حوصله است!
عطیه_اون وقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم: اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه!
هی بلندی گفت و چشم هاش گرد شد و داد زد
_دیوونه شدی؟
دستم و گرفتم جلوی بینیم
_هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی!
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمی داره تو چرا به حرفش گوش کردی؟
_من ازش خواستم!
عطیه_تو غلط کردی!
امیرعلی اخطار آمیز گفت: عطیه!
عطیه_خب راست می گم نمی بینی حال و روزشو؟!
امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم و در بیارم
_خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟
نگاه خصمانه و سرزنشگرش و به من دوخت و بیرون رفت. امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم کشید... نگاهش روی گردنم ثابت موند
_چیکار کردی با خودت محیا؟
نگاهم رو چرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم... انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم به گلوم!
نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود... من...
ادامه حرفم با بوسه ای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید... با لحن ملایمی گفت: قربونت برم آخه این چه کاریه کردی!
از بوسه اش گرم شده بودم و آروم... لب زدم _خدا نکنه!
با بلند شدن صدای اذون که نشون می داد وقت نماز ظهره... دستم رو کشید تا بلند بشم
_پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم... نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود... حالم خیلی بهترشده بود با اولین بوسه ای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم... به سادگی جمله دوستت دارم بود و همون قدر هم پر از احساس.. البته اگه فاکتور می گرفتیم از اون بوسه ای که توی خواب روی چشمم کاشته بود!
_اونجا چرا بابا برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری!
لبخند زدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه
_همینجا خوبه.. آب خنک بهتره!
عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد
_هر جور راحتی دخترم... التماس دعا!
_چشم شماهم من و دعا کنین!
حتما بابایی گفت و در هال رو بست... انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم.. عطیه همیشه به این کار من می خندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق باز می کرده برای وضو...
یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد... سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم... ولی با دیدن صابون سبز و پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد...
معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم... صدای هول کرده عمه رو شنیدم.
_چیه عمه؟ چی شدی؟
نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم عمه شونه هام رو ماساژمی داد
_بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی؟
با خودم گفتم کاش مسمومیت بود!
بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم
_خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون!
شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه
_نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری!
- نه نه خوبم... می خوام وضو بگیرم!

✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....

✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی

✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
@chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ


🌸 ﷽ 🌸

#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاه‌وپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
_اگه من مرده ام قول میدی تو غسلم بدی؟ تو کفنم کنی؟ قول بده امیرعلی!
وحشت زده از خودش جدام کرد
_چی میگی محیا خدا نکنه بمیری... بس کن...!
حالم خوب نبود با دست های لرزونم دست هاش و گرفتم و التماس کردم
_قول بده... قول بده... خواهش می کنم...تو که باشی دیگه نمی ترسم... برام قرآن بخون مثل خاله لیلا باشه؟!
نگاهش کلافه بود و نگران...! محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: تمومش کن محیا خواهش می کنم دارم دق می کنم...غلط کردم آوردمت... جون من آروم باش!
سرم روی گردنش بود... عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم بهتر کرد و گریه ام کمتر شد فشار آرومی به من آورد
_بهتری خانومم؟
با صدای دورگه ای گفتم: خوبم!
آروم من و از خودش جدا کرد
_ببین با چشم هات چیکار کردی؟
دست کشید روی گونه هام و اشک هام و پاک کرد
_آخه با این حال و روزت چطوری ببرمت خونمون... جواب مامانم و چی بدم؟
بازم تکرار کردم
_خوبم!
پوفی کرد
_معلومه...! یک دقیقه بشین الان میام!
با پیاده شدن امیرعلی چشم هام رو بستم... دیگه توانی تو بدنم نمونده بود!
_بچرخ صورتت رو آب بزنم!
نگاه گیجم رو دوختم به امیرعلی که در سمت من رو باز کرده بود و با یک شیشه آب معدنی منتظر نگاهم می کرد پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم... مشت پر آب امیرعلی نشست روی صورتم... سردی آب شکه ام کرد و نفسم رفت
_یخ زدم امیر علی!
دستش مثل یک نوازش کشیده می شد روی صورتم
_از عمد آب سرد گرفتم... حالت و بهتر می کنه!
دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست هام... باد سردی که به صورت خیسم می خورد حالم و بهتر می کرد مثل یک شک بود برام که احتیاج داشتم بهش!
_بهتر شدی؟
با تشکر و یک لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم :آره خوبم!
_می خوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین
_نه می خوام کنارت باشم!
لبخندی به صورتم پاشید و بابستن در؛ ماشین و دور زدو پشت فرمون نشست.
سرم حسابی بی هوا بود و امیر علی زیر چشمی نگاهش به من... چشم هام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم
_میشه سرم و بزارم روی پات؟؟!
با تعجب نگاهم کرد
_اینجا؟
به جای جواب چرخیدم و سرم و روی پاش گذاشتم...
_اینجا اذیت میشی محیا بهت گفتم برو عقب!
صدام بازم لرزید توجه نکردم به حرفش
_پات اذیت میشه؟
با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقه ام کشید
_نه چشم هات و ببند... سرت درد می کنه؟
فقط سر تکون دادم و امیرعلی مشغول رانندگی شد و گاهی دستش نوازشگونه کشیده می شد روی شقیقه ام که نبض می زد!
عطیه مشکوک چشم هاش و ریز کرد
_گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بی حوصله گفتم: بیخیال! عطیه مهلت جواب دادن هم بده!
یک تای ابروش و داد بالا
_خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم
_هیچی!
عطیه_آره قیافه ات داد می زنه چیزی نیست... امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم!
_جون محیا بی خیال شو..
بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق
_از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من نمی تونی!
سرگیجه داشتم... چشم هام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود!
_چی شده محیا؟

✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....

✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی

✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
@chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ


🌸 ﷽ 🌸

#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاه‌وچهارم
🌺🍃🌸🍃🌺
‌.....
با دستش به رو به رو اشاره کرد
_بفرما اونم آقا امیرعلی!
رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله میومد سمتمون... نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد و وارد ریه هام کردم... نگاهش نگران روی چشم هام بود
_خوبی؟
خودم هم نمی دونستم خوبم یا نه... فقط می دونستم دیگه انرژی برای وایستادن ندارم!
خاله لیلا جای من جواب داد
_خوب خوبه مادر... شیر زنیه برای خودش!
امیرعلی با لبخند از خاله تشکر کرد
خاله لیلا_خب دیگه من میرم خوشحال شدم از دیدنت محیا خانوم!
بغض کرده بودم نمی دونم چرا... بی هوا و محکم خاله لیلا رو بغل کردم... نمی خواستم این حس بد از دیدگاهی که عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی بزرگ بود... اونی که باید شرمنده می بود ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرئت سعی می کردیم با تمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم... چادرش بوی گلتب می داد و من بازم عمیق نفس کشیدم عطر چادرش رو
_برای امروز ممنونم!
_من که کاری نکردم... من ممنونم عزیزم... حالا هم دیگه برین می دونم چه حالی داری!
سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم!
به محض راه افتادن ماشین... شیشه رو پایین کشیدم!
_چیکار می کنی محیا هوا سرده سرما می خوری
صدام می لرزید سریع گفتم: بزار باشه امیرعلی خواهش می کنم... هوا خوبه!
نگران گفت: مطمئنی خوبی؟
دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم... همه تصویر هایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ می خورد... بوی کافور هنوز تو بینیم بود... اشک هام ریخت!
امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشه خیابون پارک کرد... بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشید
_ببینمت محیا...چرا گریه می کنی؟
گریه ام بیشتر شدو هق هقم بلند
_امیرعلی مثل مامان بزرگ بود!
_چی؟ کی محیا؟!
حالم خوب نبود فقط می خواستم حرف بزنم ولی نمی شد نفس بلندی کشیدم یک بار ؛دوبار...
_بوی کافور هنوز توی سرمه چیکار کنم؟!
صدای نفس های کلافه امیرعلی رو می شنیدم... ترس به جونم افتاده بود... ترس از مرگ... راست می گفت ترس از مرده و غسالخونه بهونه است همه ما می خوایم از مردن فرار کنیم!
چنگ زدم به یقه لباس امیرعلی
_من می ترسم امیرعلی... از مردن می ترسم... من نمی خوام بمیرم...
نگاه نگرانش روی صورتم می چرخید و هر دو بازوم رو گرفت و تکونم داد
_محیا چی داری میگی؟
سرم و فرو کردم تو سینه اش و هق زدم... عطر تن امیرعلی رو نفس کشیدم... دست هاش دورم حلقه شد و یک دستش نوازشگونه کشیده می شد روی سرم
_آروم باش عزیز دلم...آروم...!
نمی شد... نمی تونستم آروم بشم!

✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....

✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی

✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
@chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ


ازهرچه‌هسٺ«👣
دورو‌برم‌خستھ‌ام‌فقط
{🕌}ـصحن‌و‌سرا
‌شاھ‌ِخراسانم‌آرزوست••



#السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسے|💛|

🧕|| @chaadorihhaaa


••••
بانویِ مَنے ز بَس ڪہ خوش اقبالَم
بَد میشَوَد از رَسمِ رضا خان حالَم
پَس ڪَشفِ حجاب اَگَر مُدِّ اِمروز است
مَن سُنَتے اَم بہ چادُرَت میبالَم...!

• محسن کاویانی

🧕|| @chaadorihhaaa


~•°•🌺•°•~

#حضرت _دلبر✨
#سید_علی_خامنه ای |•°⚡️°•|

عاقبت با لطف حق دوران مهدی می‌رسد.....
بلبل خوش نغمه از بستان مهدی می رسد.....
می دهد این دل گواهی پیر ما سید علی.....
پرچم از دست تو بر دستان مهدی می رسد...



~•°•🌺@chaadorihhaaa🌺•°•~



#طلبگے

آیت الله مرعشے نجفے"ره"
حتے یکبار هم به مادرم تندے نکرد

پدرم سعے میکرد تا جایے که میتواند کارهایش را خودش انجام دهد و بامادرم
خیلے مهربان بود،☺️به یاد ندارم حتے یبارهم نسبت به او تندے کرده باشد.✋
ایشان در کارهاے منزل به مادرم کمک میکرد و وقتے کسالتے براے او پیش مےآمد،پدرم غذا درست میکرد ودر داخل غذا هم چیزهاے جدید میریخت و میفرمود:🗣
"حکم خدا نیست که از آسمان آمده باشد که مثلا آبگوشت باید اینچنین باشد😌"
یک چیزهایے اضافه میکرد،خیلے هم
خوشمزه میشد.😍👌

#آیت_الله_مرعشے

🧕|| @chaadorihhaaa


.
.
#پروفایل |✌️🏻|
#چادرانه |👑|
#دخترانه😌

{ @chaadorihhaaa }


.
.
#پروفایل |✌️🏻|
#چریڪی
#پسرانه🌱

{ @chaadorihhaaa }


|•مُدافِعِ حَریمِ حَیا♡|


فِرِشتِهـ☽ خَندید😌
چَرخید وُ پیچیدُ و بویید و بوسید😻

صِداے زِمزِمِه اَش دُرستـ↓
اَز پُشتِ چادُرِ مِشڪیـ♥️ ات مےآمَد

دَرِ دِلَش داد مے زَد :
【خوشحال باش بانوے عِشقـ🥀
ڪه اَگر چه عِشق تو دَر زَمین گُمنام ماند
اما دَر آسمان ها تو مَعروفے بِه نِجابتے مثال زدنے】
و حَرف هایش ڪِه گوشِـ°👂🏻 دلت را نوازش داد

چِشمـ👀 گرفتے اَز
دخترڪِ قِرمـ👠➺ـز پوشے
ڪِه با پوزخَند نگاهت مے ڪَرد وُ اُمل خِطابت ڪَرده بود

بُغضت فُروخوردے🙂
وَ زیرِ لَب زِمزِمه ڪَردے :
«اِلهۍ رِضاً بِرضائِڪ
صَبراً عَلۍ بِلائڪ تَسلیماً لامَرِڪـ😍 »

با لَبخَنـ😇ـد پارچهِ عاشِقیتـ✿ را
بَغَل مےڪُنے وُ راهَت را اِدامِهـ🕊 مےدَهے

#فاطمه_احمدے

✿[@chaadorihhaaa]✿  
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄


🙌
#کپشن_تایم

دوام بیاور ...

حتی اگر طنابِ طاقتت به باریک ترین رشته اش رسید
حتی اگر از زمین و زمانه بریدی
حتی اگر به بدترین شکلِ ممکن ، کم آوردی .

در ذهنت مرور کن ؛
تمامِ آرزوهایِ محال دیروز را که امروز ، زیرِ دست و پایِ روزمرگی ات ، جولان می دهند
تمامِ آن ثانیه هایی که مطمئن بودی نمی شود ، اما شد !
تمامِ آن لحظه هایی که فکر می کردی پایانِ راه است ، اما نبود !

می بینی ؟! #خدا حواسش به همه چیز هست ؛🙂👌
دوام بیاور ...

🧕|| @chaadorihhaaa

20 last posts shown.

3 907

subscribers
Channel statistics