Challenge


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified



Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: Lliya
این قسمتاشو خیلی دوست داشتم

"خورشید درحال غروب بود، انگار از دیدن شهر در حال فروپاشی، شرمسار بود"

"اما زخم ب جامانده از سرنوشت روی صورتش، پنهان شدنی نبود. او صدمات زیادی ایجاد کرده، اما درنهایت، او چیزی جز مهره ای کوچک در بازی ای بزرگ نبود"

"هیچ پرچمی اونقدر بزرگ نخواهد بود که خون حاصل از کشته شدن هزاران انسان بیگناه رو بپوشونه"

"آنچه فرا رسیده را گریزی نیست"

"فصل ها عوض میشن و زندگی باعث عاقل شدن ما میشه. گاهی باید تصمیمای سختی گرفت"

"عقاب ها وقتی پیر میشن و دیگه توانایی زندگی رو ندارن، به خاطر غروری که دارن به بالاترین نقطه ای که میتونن به سمتش پرواز کنن میرن و بعد از مدتی، از اونجا خودشونو به پایین پرت میکنن. اونا توی اون نقطه از زندگیشون به همه چیز رسیدن، به قولی، توی اوج تصمیم میگیرن به زندگیشون پایان بدن"

"پسرک لبخندی گرم تحویلش داد: اسم من ارنولده! اسم تو چیه؟
-م--ماتیلدا!
-اسم قشنگی داری، به معنی قدرت و دلسوزیه.
دخترک تعجب کرد: پس‌‌.. معنی اسم تو چیه؟
-معنی اسم من به معنی رهبر و عقابه. میدونی که عقاب ها از بلندپروازی و ارتفاع خوششون میاد. اما اسم من همچنین معنی روشنایی رو هم میده"


Forward from: Lliya
خیلی قشنگ بود😭
بغض گلومو گرفته اصلا نمیدونم چی بگم فقط میدونم نمیتونم با عداد به این کارت نمره بدم انقدر که قشنگ نوشتی😭❤️
نمیشه با ۱۰ تا عدد بهش نمره داد
۱۰۰ میدم بهش


The Story that I wrote while listening to this🤌🏼
پ.ن: پایان این سناریو تراژدیه. اگه ممکنه ناراحت بشید، پیشنهاد نمیکنم.🖤
@ThisKidHasADarkside


Forward from: Lliya
وای خدا🫠
لبخندای مرواریدی؟
ماه زندگی تاریک من؟
"فاصلمون بیشتر از حدی شده که بتونم چشم های ابریتو ببوسم"
سنسمنسنسکس
۹ از ۱۰


Forward from: 𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆𝒍"
انسان‌ها تا وقتی چیزی رو از دست ندن قدرش رو نمیدونن،
چرا من بیشتر قدر لبخندای مرواریدیتو ندونستم؟
اشک‌هاتو برای من هدر نده ماهِ زندگیِ تاریکِ من،
فاصله‌مون بیشتر از حدی شده که بتونم چشم‌های ابریتو ببوسم.
دلم میخواد به آغوش بکشمت، یک بار دیگه هم دم گوشت زمزمه کنم"همه چیز درست میشه"،
اما چرا دیگه دستام بهت نمیرسه؟؟
خودتو اذیت نکن الماس من، بهت قول میدم حالم خوب میشه.
من از وقتی از دستت دادم مردم، حالا چه فرقی داشت جسمم بوی این خاک رو بگیره یا بوی سیگارهای بعد از تو؟...


Forward from: Lliya
واقعا داستانای کوتاه غمگین قشنگن:)
۸ از ۱۰


Forward from: Sad hut
روزها می‌گذشت و او هنوز در گذشته سِیر میکرد،در آن روز هایی که دست در دست مرد مهربانش خیابان های شهر را طی می‌کردند،همیشه دست های گرم و حمایتگرش را دوست داشت.
به زمانی فکر میکرد که با او در خیابان های برفی قدم میزد،احساس غرور میکرد و به خود میبالید که عاشق همچین مردی است،به دیوانگی هایشان در شب زمستانی فکر میکرد،به رقصیدنشان در برف ها،به صدای بلند قهقه هایشان،به آن بستنی ای که به اصرار او خریده شده بود و در میان برف ها می‌خوردند،هنوز حتی با گذشت چندین وقت آن سرمای جانسوز بستنی را به یاد می آورد، دوست داشت دوباره برگردد به آن زمان ها،ای کاش هیچ وقت آن روزها تمام نمیشد،ای کاش تا ابد در عسل چشمان مردش غرق میشد،ای کاش هیچ وقت آن چشمان زیبا به رویش بسته نمیشد،ای کاش...


Forward from: Lliya
خیلی کیوت نوشتی به نظرم ایده‌ش خیلی قشنگه و حالا که دو سال از نوشتنش میگذره میتونی دوباره بنویسیش و بهش بال و پر بدی قطعا چیز قشنگی میشه
"غریبه ای که چندان هم غریبه نبود"
" دی ماه بی بارون مثل من بی تو"
۸/۵ از ۱۰


Forward from: 𝕿𝖍𝖊 𝖇𝖑𝖆𝖟𝖎𝖓𝖌 𝖘𝖙𝖆𝖗
[ ئه‌ستیره در کوردی به معنای ستاره‌ میباشد ]
من این داستان کوتاهو ۲ سال پیش نوشتم اما هنوزم یکی از کاراییه که بهش افتخار میکنم
😌✨گفتم هم تو چنل باشه ، هم تو چالش‌.


Forward from: Lliya
هیچوقت تصورشم نمیکردم از شطرنج همچین داستانی بشه نوشت
واقعا قشنگه و معنی و مفهوم بزرگی توش جا دادی
"در تجسم خود چیزی بیشتر ازین بود که فقط یک سرباز بماند"
"او نه سفید بود نه مشکی، قرمز بود"
"تنها لیقات انها مرگ بود"
"اینبار سرباز شاه بازی بود"
میبی ۸ از ۱۰


Forward from: 𝑬𝒊𝒈𝒆𝒏𝒈𝒓𝒂𝒖
حالا ک گذاشتم بزارین وایبشم بزارم دیگه.


Forward from: 𝑬𝒊𝒈𝒆𝒏𝒈𝒓𝒂𝒖
سرباز پیاده ای جدید وارد صفحه سیاه سفید شده بود. حالا دیگر تمامی مهره ها کامل شده و بازی درحال شروع شدن بود.

شاه خود را برای فرمانروایی اماده کرد
وزیر با جان گذشتگی کمر به خدمت و مراقبت از شاه بست
لشکری بزرگ و وصف ناپذیر در حمله ایجاد شد
سربازان خط دفاعی ایجاد کردند
در دل هیچکدام خبری از چیزی جز جان فدایی برای حکومت وجود نداشت ...
اما افکار سرباز تازه وارد فرق میکرد.
در تجسم خود چیزی بیشتر ازین بود که فقط یک سرباز بماند، چیزی بیشتر ازین بود که جان خود را برای فردی جز خویش بدهد ... میخواست شاه شود‌.

باید نظم را میشکست،
باید همه را به زانوی خویش درمیاورد ... حتی شده جنازه هایشان را.
اون نه سفید بود نه مشکی، قرمز بود. فرمانروایش خودش بود.

پس دست به کار شد.

مهره ای پس از مهره ای دیگر را به زمین زد. برایش مهم نبود که در چه رتبه و مقام و یا از کدام لشکر بود. در هرحال تمامی آن مهره های چیزی جز سنگ هایی که هدفی پوچ در سینه‌شان داشتند ، نبودند. تنها لیاقت انها مرگ بود.
پس کارش را ادامه داد. بعد از استفاده از مهره ها آنها را نابود میکرد. تمامشان را ... نوبت به نوبت. اون به کسی وابسته نبود.

انقد به اینکار ادامه داد که دیگر کسی جز خودش باقی نماند. بازی تمام شد ... برنده شده بود.

حالا میبایست منتظر بازیکن های جدید میماند. اما حالا اساس بازی فرق داشت؛ اینبار سرباز شاه بازی بود.


Forward from: Lliya
کلماتت روحمو نوازش کرد🫠
"حضور ان رگ گرم لب هایت، هدیه ایی بر روح و جسم بی قرارم میشود"
"این کوچه های سرد زمستانی بوی انتظار میدهند"
"تا عطر تنت حکاکی ذهنم شود"
"رقصیدن گیسوانت جان افکنی در پاله های تاریک مغزم باشد"
"بگذار در آغوشت زندگی کنم"
۱۰ از ۱۰


Forward from: سنجابک^^
بوسه هایت، فریاده شنیده نشده ام را با "دوستت دارم" صدا میزند
حضور آن رگ گرم لب هایت، هدیه ایی بر روح و جسم بی قرارم میشود
تو بخشیدی به منِ حیران، معنیه زندگی را، گویی نوازش دستانت، شروع صبحی تازه در پیش دارد‌
و این کوچه های سرد زمستانی بوی انتظار میدهند
اغوشم باری دگر روح شاداب تو را میطلبد، تا عطر تنت حکاکی ذهنم شود
درختان مجنون در تماشای زیباییت نشستند، نسیم ملایم می‌وزد تا رقصیدن گیسوانت جان افکنی در چاله های تاریک مغزم باشد
گویی لحظه ی تولد دوباره ای‌ست
فریاد زنی با اخرین لحظات دوستت میدارم
بی خبر ز ان ک جهان فارغ از غوغای وجودم میگردد
بگذار در اغوشت زندگی کنم، بمیرم و در همان جا باری دیگر متولد شوم.


Forward from: Lliya
سیریوس و ریموس شیپ مورد علاقم تو HP ان😭
۹ از ۱۰


Forward from: Midnight-in-light
'Wolfstar
" باورم نمیشه منو واقعا دزدیدی ریم. " سیریوس با تمام دردی که توی کل وجودش بود لبخند با صدایی زد " جیزس سیریوس؛ بهوش اومدی؟ " سیریوس با همون حالت شوخ طبعی همیشگیش نگاه عجیبی به ریموس کرد " نه ریم توی بیهوشی دارم باهات حرف میزنم سرت جایی خورده؟ " ریموس به شوخی سیریوس ری‌اکشنی نداد تا سرحد مرگ نگران بود اگر دیرتر به قصد پس دادن کتاب لعنتی که در واقع بهونه ای برای دلتنگیش بود به عمارت لعنتی بلک رسیده بود... حتی نمیخواست فکر کنه چی ممکن بود اتفاق بیفته؛ پس بدون توجه به سیریوس که هی تلاش داشت حرف های بامزه بزنه دستش رو روی پیشونیش گذاشت و وقتی مطمعن شد که تب نداره از جاش بلند شد " هی! هی ریم دارم باهات حرف میزنم!! هوووی. " ریموس جوابی نداد از اتاق خارج شد و تقریبا پنج دقیقه زمان برد تا با یه لیوان آب و یه مسکن توی دستش برگرده " اینو بخور بعد حرف میزنیم " سیریوس با چشم های ریز شده بهش خیره شد و سکوت کرد " سیریوس. " سیریوس همچنان بهش خیره بود و در جواب فقط سرش رو تکون داد " باشه " ریموس اروم گوشه تخت نشست دستش رو روی موهای سیریوس کشید و تمام مدت با نگاهی ملتمسانه به چشم های سیریوس خیره موند " قرص رو بخور بعد هرکاری تو خواستی میکنم هوم؟ " سرش رو به سر سیریوس تکیه زد " لطفا؟ " سیریوس بالاخره نتونست تحمل کنه و اروم زیر خنده زد " فاااین، پسره ی لوس " ریموس آروم لبخند زد، ازش جدا شد؛ آروم بین ابروهای سیریوس رو بوسید و قرص و لیوان آب رو دستش داد.
#シナリオ


Forward from: Lliya
هر سه تاش خیلی قشنگ بود نتونستم انتخاب کنم
نوشته هات خیلی عمیقه و جزئیاتی که بهشون دادی مو به تن آدم سیخ میکنه
رو هر کدومشون میشه ساعت ها فکر کرد انقدر که خوبن
اولی ۹ از ۱۰
دومی ۱۰ ار ۱۰
سومی ۱۰ از ۱۰


Forward from: ' R̶a̶i̶n̶y̶S̶o̶u̶l̶s̶
Scenario
کنار دو جسم بی‌جان که هرکدام از طرفی مچ دستانش را چسبیده و به سمت خود می‌کشند از خواب پرید یا شاید بهتر باشد بگویم از مرگ پرید! کششی عظیم و علاقه قلبی شگرف به تلاش آن انگشتان در هم شکسته برای خون انداختنش داشت. آنجا و در آن لحظه می‌توانست جسد‌های قبض روح شده از درد را دوست بدارد، ماری به پهنای هفت آسمان که زهر در حلق می‌ریخت و سینه‌ از هم گشوده‌ی رو به ترمیم‌اش را هم. استخوان‌های دنده که در خلاف جهت شکسته بودند یک به یک روی شش‌های درحال شکل گیری برمی‌گشتند و هرچه هوا در اطراف بود با حرص و ولع در خود کشیدند. چقدر دوباره زنده شدن به جانش می‌چسبید. به عروسک‌های تر و تمیز مرده که مثل یخ خشک کم‌کم در هوا گم و گور میشدند خیره بود وقتی قلبش در قالب وهم و اوهامی آشنا از تنش جدا شد، از هم درید، خون شد، خاک شد، خم شد، خروشید و دوباره در سینه جای گرفت. ایزدان بودند که حسرت خاطرات گمشده‌ی قلبش در سحابی عدالت را به جانش تازیانه می‌زدند. اشکی ناغافل از گوشه چشمش جاری شد و برخواست. گام‌هایش را روی زمین حس نمیکرد. درواقع خیلی وقت بود چیزی را حس نمیکرد. تنها وقتی بوسه‌ی دست زندگی بر تنش می‌نشست اشتباهات گناه آلوده‌ی روحش به اعصاب درحال بازگشت مغزش میلغزید و سنگین میشد، عروسک‌گردان به ازای هر روحی که از تن عروسک‌هایش به اسارت گرفته سنگین میشد. خودش از سرنوشت اش تنها این را دارد برای گفتن که هر شب ایزدم، معشوقه‌ی سال‌های دورم، اربابِ من می‌آید تا جانم را بگیرد، به ازای هر بندی که از تنم جدا میکند سبک میشوم، سرخوش میشوم و او به یکباره مو سفید می‌کند تا در پایان مرده‌جنبانی‌ از دردِ تمام شدنم، تمام شود. اربابم که صدایش میزنم تهدید به مرگ می‌کند، من می‌خندم و او میگرید و تا روز بعد که دوباره زنده شوم، میدگارد زیر پایم شب است، تار است و تاریک است تا دوباره بسوزانم دلش را.


Forward from: ' R̶a̶i̶n̶y̶S̶o̶u̶l̶s̶
Scenario
ساعتی بود برایم پاره‌پاره آواز میخواندی، پاره‌های اشعاری که خدایان برای خدایان سرودند و راه یافت بر این جهان فانی، راه یافت بر قلب از آتش شکفته‌تر ات، پر لعاب پر التهاب پر تب و تاب، بر آن صدای نازنینی که معتقد بود زیبایی‌اش را در موجی گم کرده و حال فقط سوز‌ اش مانده، شر اش و شور اش. ناگهان ساکت میشوی. ازت میخواهم بخوانی، تشنه به صدایت، تهدید میکنم تمنا میکنم تکاپو میکنم تا حرفی بزنی اما ساکتی. انگار موجودی نامرئی، طالعی نحس، وزنی ناخجسته، روحت را تسخیر میکند، معنی و مفهوم زندگانی را از تنت بیرون میمکد و تبدیل به همان پری دریایی ساکت و خسته‌ای میشوی که اولین بار در تور ماهی‌گیری ام بودی. رانده‌شده‌ای که خود را محکوم من کرد‌. انگشتان‌ات را می‌بوسم، در تمنای لمس انحای‌های یاقوت کبودی که تو باشی دانه به دانه پولک‌های براق‌ات را می‌بوسم. بو‌ی سوختن هزار و یک گل در موهای همیشه نم دارت پناه گرفته. کامی از بو می‌گیرم، حریص دستانم را بر جسم نحیف دلفریب نازنین‌ات میپیچم و به سمت اسکله به راه می‌افتم. خودخواه‌تر از آنم که برای همیشه رهایت کنم، تو و آن اشعاری که پاره‌پاره ات میکنند، تو و آن شعله‌های نئشه کننده محزون‌ات. به نگاهت پاسخ میدهم که در هر دو جهان جز تو نمی‌نوشم آذر خونینِ شرمگین، معشوقه‌ی موهومِ ستایشگر! پیچک عشوه‌گر جان‌ات را در وحوش تاریک دریا رها میکنم و به سمت خانه زار میزنم. روزی تمام شب را زار میزنم، آنقدر زار میزنم تا خانه‌ام برای تو مغروق شود.


Forward from: ' R̶a̶i̶n̶y̶S̶o̶u̶l̶s̶
سیاه‌چاله‌ی‌ موعود، ازل و ابدِ بی‌پایان، شماتتِ بازخواست‌‌گر، عالَمِ سکوت، این آدم‌ها یک به یک ناامیدم می‌کنند. صرف وجود دوپا بودن هیچ شباهتی به آدمیزاد ندارند، آدمیت ندارند، انسانیت خیلی پیش از مرگشان میانشان مرده. منقرض شده. نمی‌دانم تا کی میان این آدمواره‌ها، خونابه‌های متحرک مردگان و ردپای مفقودان زیر گام‌ منفوران، تاب بیاورم. شاید این آخرین گزارش باشد. شاید پیش از فرستادنش مرده باشم. بودن عجیب است، تاریکیِ جان من‌.

20 last posts shown.

4

subscribers
Channel statistics