#داستان_عروس_دراکولا
#part_25
اریک: نوزده سالشه!)
مادر: (عشقم من میدونم تو قلب شمارو چیزیو میخوایی که برای دخترامون بهترینه بله این مقالات نشون میده میزبان ما شاهزاده ولد دراکولا یه مرد ثروتمنده حتی پرستیژه.
شاید اون بتونه این قلعه رو تعمیر کنه و یه بار دیگه درستش کنه اما اگه فراتر ازش فکر کنین.
او یه خارجیه همانطور که من هستم صداش تلخ بود.
و به همین دلیله که گلیس باید تو کشور خودش به خوبی ازدواج کنه.
من آرزو نمیکنم که او مثل گذشته تو رنج بکشه.
اگه با شاهزاده ازدواج کنه با روشای عجیب و غریب بیرونی خواهد بود.
گلیس باید حاشیه های بیرونی جامعه بالا زندگی می کرد. من می دانم ، همسر عزیزم ، که شما ایتالیایی هستید ، زنی با احساسات عمیق ، اما بعد از گذشت چندین سال در انگلیس ، آیا نمی بینید که این مرد نمی تواند زندگی شما را برای شما آرزو کند؟ نه در اینجا و نه در انگلیس؟)
چشمای زیبای مادرم پر از اشک شد و خودمو پیدا کردم بهش نگاه میکنم.
من میتونم احساس دردشو عشق ناامیدانش به من و تمایل برای دیدن من تو زندگی سالم و ایمن که برای من مناسبه رو ببینه.
مادر گفت: (بودا کاملاً دوست داشتنی ایه اشکی گونه اش چکید و من نمیتونستم کمک کنم اما به طرفش حرکت کردم تا پاکش کنم.)
پدر گفت: (بله بودا شهری دوست داشتنی و مدرنیه اما اگر ما اونو ترک کنیم
گلیس دور از خونه میمونه. میتونین با وجدان خوب این کارو انجام بدین؟)
مادرم آروم شد و نگاهش به زمین افتاد. و گفت : (راست میگی اریک من انقدر تحت تاثیر علاقه خودم بودم که دخترام شوهرهای خوب پیدا کنم که من تموم چیزی که شما در گفتی در نظر نگرفتم)
دستمو گرفت اونو اروم بوسید.
به چشمام نگاه کردو گفت: (من قبلاً با ننگ جامعه خارجی ها که با دنیای خودشون ازدواج میکنن مواجه شدم من اینو برای شماها نمیخوام)
گلیس: اوه مامان و با ارامش بازوهایمو دورش پرتاب کردم و بهش چسبیدم( تو دلم گفتم ) (ممکنه باهاش رابطه سختی داشته باشم ، ممکن است وصیت هامون غالبا باهم فرص داشته باشن اما دراخر من مادرمو خیلی دوست دارم)
گفتم: (ممنون ، مامان ، ممنون)
مادرم محکم مو تو بغلش گرفت گونمو بوسید و بعد منو آزاد کرد و گفت : من براتون یه شوهر بهتر پیدا میکنم
من وقتی اونو بغل کردم اونم منو بغل کرد
و گفت: (اوه گلیس من برای شما خیلی خوشحالم میتونید به انگلیس برگردین و اونجا ازدواج کنین)
آهی کشیدم اما پدرم با نگاه بهم هشدار داد که من ساکت شدم.
مادر پرسید:( ما به شاهزاده چی میخواییم بگیم؟!)
پدر مقاله های کسب و کار شاهزاده ولدو گوشه ای از جدول انباشته کرد حرفاش کاملا متفکرانه بود (من فکر می کنم میتونیم بگیم که احساس می کنیم گلیس باید تو انگلیس ازدواج کنه و وقتی اون به اونجا رسید ممکنه درباره مسائل دیگه بحث کنیم)
بلافاصله با اعتراض گفتم: (پدرررررررر!)
پدر گفت: (تا زمانی که شاهزاده ولد به انگلیس سفر کنه شما ازدواج میکنی خانم جوون یا من باید شاهزاده رو در نظر بگیرم پدر بلند شد و دستشتو به سمتم گرفت بیا ، معقول باش شما نمیخواین متاهل(متعهد) بشین!)
وقتی فهمیدم والدینم چقدر از شدت ناراحت شدم ، شروع به باز کردن دهانم به او کردم که مطمئناً با من خوب بود. قلعه وحشتناک بود و سفرمون طولانی بود. حالا زمان جنگیدن باهان در مورد آیندم نبود.
آهی کشیدم ، بهش اجازه دادم دستمو بگیره تا منو سمت خودش بکشه.
و گفت: (حالا گلیس عزیزم برای یه واقعیت میدونم که لرد جوان به شما کاملاً علاقه داره.
اما وقتی اون با دوستاش درمورد موضوعاتی صحبت میکنن زن جوون نباید خودشو نگران کنه، قبل از اینکه رمو ترک کنیم اونو کنار میزاریم
مادرم نامه ای مهربان برای ما فرستاده و گفته مارو از دست داده ، و سؤال کرده که کی برمیگردیم.)
گفتم: (اوه لطفا اون خیلی خسته کننده وحشتناکیه!!!)
پدر گفت: (گلیس اون واقعاً بد نیست چشم های دوست داشتنی داره اوم خیی خوبه.)
وقتی با پدرم روبرو شدم بهش به شدت نگاه زشت کردم.
پدر گفت: (گلیس به خاطر من به خاطر مادر شما به خاطر خود شما ، لطفاً ، لطفاً وقتی ما به انگلیس برگرشتیم
بزارید نایگل به شما محکمه کنه و بعد وقتی شاهزاده ولد رسید شما به خوبی ازدواج میکنین انگشتاشو زیر چونم گرفت و نگاهمو به سمت خودش بالا برد. لطفا گلیس!)
میخواستم دلیل بیارمو ردش کنم اما فهمیدم که اگه واقعاً میخواستم به خونه برگردم و امیدی به ساختن زندگی خودم داشته باشم فعلا باید سکوت کنم.
پس سرمو را تکون دادم گفتم آرام بله پدر
من همانطور که میخوایید انجام میدم!
بحث تموم شد! خوب! دراخر! مادرم یه بار دیگه با اشک نگاهم کرد.
دستاشو برام باز کرد و محکم بغلم کرد
و گفت: (حالا میتونیم به خونه برویم و شروع کنیم به برنامه ریزی عروسی!!!)
#part_25
اریک: نوزده سالشه!)
مادر: (عشقم من میدونم تو قلب شمارو چیزیو میخوایی که برای دخترامون بهترینه بله این مقالات نشون میده میزبان ما شاهزاده ولد دراکولا یه مرد ثروتمنده حتی پرستیژه.
شاید اون بتونه این قلعه رو تعمیر کنه و یه بار دیگه درستش کنه اما اگه فراتر ازش فکر کنین.
او یه خارجیه همانطور که من هستم صداش تلخ بود.
و به همین دلیله که گلیس باید تو کشور خودش به خوبی ازدواج کنه.
من آرزو نمیکنم که او مثل گذشته تو رنج بکشه.
اگه با شاهزاده ازدواج کنه با روشای عجیب و غریب بیرونی خواهد بود.
گلیس باید حاشیه های بیرونی جامعه بالا زندگی می کرد. من می دانم ، همسر عزیزم ، که شما ایتالیایی هستید ، زنی با احساسات عمیق ، اما بعد از گذشت چندین سال در انگلیس ، آیا نمی بینید که این مرد نمی تواند زندگی شما را برای شما آرزو کند؟ نه در اینجا و نه در انگلیس؟)
چشمای زیبای مادرم پر از اشک شد و خودمو پیدا کردم بهش نگاه میکنم.
من میتونم احساس دردشو عشق ناامیدانش به من و تمایل برای دیدن من تو زندگی سالم و ایمن که برای من مناسبه رو ببینه.
مادر گفت: (بودا کاملاً دوست داشتنی ایه اشکی گونه اش چکید و من نمیتونستم کمک کنم اما به طرفش حرکت کردم تا پاکش کنم.)
پدر گفت: (بله بودا شهری دوست داشتنی و مدرنیه اما اگر ما اونو ترک کنیم
گلیس دور از خونه میمونه. میتونین با وجدان خوب این کارو انجام بدین؟)
مادرم آروم شد و نگاهش به زمین افتاد. و گفت : (راست میگی اریک من انقدر تحت تاثیر علاقه خودم بودم که دخترام شوهرهای خوب پیدا کنم که من تموم چیزی که شما در گفتی در نظر نگرفتم)
دستمو گرفت اونو اروم بوسید.
به چشمام نگاه کردو گفت: (من قبلاً با ننگ جامعه خارجی ها که با دنیای خودشون ازدواج میکنن مواجه شدم من اینو برای شماها نمیخوام)
گلیس: اوه مامان و با ارامش بازوهایمو دورش پرتاب کردم و بهش چسبیدم( تو دلم گفتم ) (ممکنه باهاش رابطه سختی داشته باشم ، ممکن است وصیت هامون غالبا باهم فرص داشته باشن اما دراخر من مادرمو خیلی دوست دارم)
گفتم: (ممنون ، مامان ، ممنون)
مادرم محکم مو تو بغلش گرفت گونمو بوسید و بعد منو آزاد کرد و گفت : من براتون یه شوهر بهتر پیدا میکنم
من وقتی اونو بغل کردم اونم منو بغل کرد
و گفت: (اوه گلیس من برای شما خیلی خوشحالم میتونید به انگلیس برگردین و اونجا ازدواج کنین)
آهی کشیدم اما پدرم با نگاه بهم هشدار داد که من ساکت شدم.
مادر پرسید:( ما به شاهزاده چی میخواییم بگیم؟!)
پدر مقاله های کسب و کار شاهزاده ولدو گوشه ای از جدول انباشته کرد حرفاش کاملا متفکرانه بود (من فکر می کنم میتونیم بگیم که احساس می کنیم گلیس باید تو انگلیس ازدواج کنه و وقتی اون به اونجا رسید ممکنه درباره مسائل دیگه بحث کنیم)
بلافاصله با اعتراض گفتم: (پدرررررررر!)
پدر گفت: (تا زمانی که شاهزاده ولد به انگلیس سفر کنه شما ازدواج میکنی خانم جوون یا من باید شاهزاده رو در نظر بگیرم پدر بلند شد و دستشتو به سمتم گرفت بیا ، معقول باش شما نمیخواین متاهل(متعهد) بشین!)
وقتی فهمیدم والدینم چقدر از شدت ناراحت شدم ، شروع به باز کردن دهانم به او کردم که مطمئناً با من خوب بود. قلعه وحشتناک بود و سفرمون طولانی بود. حالا زمان جنگیدن باهان در مورد آیندم نبود.
آهی کشیدم ، بهش اجازه دادم دستمو بگیره تا منو سمت خودش بکشه.
و گفت: (حالا گلیس عزیزم برای یه واقعیت میدونم که لرد جوان به شما کاملاً علاقه داره.
اما وقتی اون با دوستاش درمورد موضوعاتی صحبت میکنن زن جوون نباید خودشو نگران کنه، قبل از اینکه رمو ترک کنیم اونو کنار میزاریم
مادرم نامه ای مهربان برای ما فرستاده و گفته مارو از دست داده ، و سؤال کرده که کی برمیگردیم.)
گفتم: (اوه لطفا اون خیلی خسته کننده وحشتناکیه!!!)
پدر گفت: (گلیس اون واقعاً بد نیست چشم های دوست داشتنی داره اوم خیی خوبه.)
وقتی با پدرم روبرو شدم بهش به شدت نگاه زشت کردم.
پدر گفت: (گلیس به خاطر من به خاطر مادر شما به خاطر خود شما ، لطفاً ، لطفاً وقتی ما به انگلیس برگرشتیم
بزارید نایگل به شما محکمه کنه و بعد وقتی شاهزاده ولد رسید شما به خوبی ازدواج میکنین انگشتاشو زیر چونم گرفت و نگاهمو به سمت خودش بالا برد. لطفا گلیس!)
میخواستم دلیل بیارمو ردش کنم اما فهمیدم که اگه واقعاً میخواستم به خونه برگردم و امیدی به ساختن زندگی خودم داشته باشم فعلا باید سکوت کنم.
پس سرمو را تکون دادم گفتم آرام بله پدر
من همانطور که میخوایید انجام میدم!
بحث تموم شد! خوب! دراخر! مادرم یه بار دیگه با اشک نگاهم کرد.
دستاشو برام باز کرد و محکم بغلم کرد
و گفت: (حالا میتونیم به خونه برویم و شروع کنیم به برنامه ریزی عروسی!!!)