کودک؛ زخم های کوچک و بزرگی بر صورتش داشت. خون هایی که از قبل بر اثر بریدگی و خراش بر صورتش ایجاد شده بودند، الان دَلَمِه مانند بر صورتش جاری بودند. با دستان کوچک و خاکی اش صورتش را پوشاند؛ نخواستم لحن خودخواهانه ای به خود بگیرم پس خم شدم، سرم را به زمینِ خدا خم کردم تا بتوانم صورت دخترک را ببینم.
از او پرسیدم که چرا با دستان گِلیاش صورتش را لمس میکند ؟ او کمی مکث کرد و بعد گفت: خانم محترم از اینجا برو، اینجا جای شما نیست. اگر شما هم اینجا بمانید مانند من میشوید، زشت میشوید !
همان دستان خاکی را گرفتم .. سرد بودند.
: بیا با هم برویم .. نمیخواهم تنهایت بگذارم.
چشمان معصومی داشت، همان دو دکمه ی زنده را به مال من دوخت: نمیشود خانم محترم، شما بروید من شما را بدرقه میکنم.
اینجا یک شهربازی از یاد رفته است، فقط من اینجا هستم … بگذار بازی ام را بکنم ؛ فقط برو .
متوجه نمیشدم، هیچ حسی در حرف هایش نبود. آیا از ته دلش آنهارا میگفت؟
:بیا به یک شهر برویم، نزدیکمان است. آنجا هم کلی شهربازی های بزرگ است.
منتظر جوابی ماندم، اما هیچی نشنیدم.
-: خانم محترم، شما نمیتوانی کسی را که از دست رفته است نجات دهی، مثل این است که بخواهی خورشید را در شب به حضّار مردمان ببری.
بجای اینکه دلت به حال یک شهربازی متروکه بسوزد، برو به آنهایی که در حال سفر به این خراب شده هستند کمک کن، هرکاری کن تا آنها از اینجا دور شوند. من خودم انتخاب کرده ام که چطوری زندگی ام را در خلا سپری کنم. من را از یاد ببر.
بدون کمک دستانش بلند شد، با همان صورتی پوشانده فرار کرد.
به دنبالش رفتم؛ خیلی گشتم.
:هی بچه جون الان دیروقته ! با من قایم باشکبازی نکن! پدر مادری نداری که نگرانت شوند؟ ایا خودت از چیزی نمیترسی؟
ناگهان صورتم شروع به سوختن کرد؛ ترسیدم. اولین بارم بود که همچین مذاب داغی بر صورتم میخورد.
ناگهان رودخانه ای به سردی یک کلاویه پیانوی قدیمی و آرام به ارامیئه باد بهاری ، به سخن در آمد.
اگر فکر میکنی هنوز خیلی وقت داری، این هم نشانه ی بی وقتی است. برو، اینجا را فراموش کن. میتوانی از خاطرات تلخ هم خنده های شیرینی بیرون بکشی؛ همیشه در بدی خوبی و در خوبی هم بدی است، درست نمیگویم؟
از شدت ترس و تعجب به عقب خودم را هل دادم؛ سرم به سنگ خورد.
و بیدار شدم؛ دیگر آنجا نبودم … انگار چندین سال میگذشت از آن شهرستان متروکه و دختر بچه ، هیچوقت متوجه نشدم چرا من را به این راه فرستاد و چرا خودش با من نیامد، انگار هنوز در جایگاهی نیستم که بتوانم در این باره فکر کنم؛ چون توانستم سریعا خارج شوم زخم هایم خوب شدند .. انگاری آن زخم ها همیشگی بودند درسته ؟ … اما آنقدر تلاش کردم تا خوب شدند، روز به روز کمرنگ و کمرنگ تر میشوند.
گاهی اوقات سوالات پیچیده ما به شکل های مختلفی در می آیند، مثلا میتوانند مانند دختر بچه ای زخمی باشند که آرزوی شهربازیه عظیم یک شهر را دارد. سوالات بزرگ مانند آن دختر بچه در ما گم میشوند. اما من نمیخواهم تبدیل به سوال کس دیگری شوم ؛ من از این دنیا حق زندگی کردن میخواستم نه فقط زندگی، پس بدستش آوردم.
دختر بچه من را میبینی؟ توانستم. من توانستم.
-آتنا ؛
از او پرسیدم که چرا با دستان گِلیاش صورتش را لمس میکند ؟ او کمی مکث کرد و بعد گفت: خانم محترم از اینجا برو، اینجا جای شما نیست. اگر شما هم اینجا بمانید مانند من میشوید، زشت میشوید !
همان دستان خاکی را گرفتم .. سرد بودند.
: بیا با هم برویم .. نمیخواهم تنهایت بگذارم.
چشمان معصومی داشت، همان دو دکمه ی زنده را به مال من دوخت: نمیشود خانم محترم، شما بروید من شما را بدرقه میکنم.
اینجا یک شهربازی از یاد رفته است، فقط من اینجا هستم … بگذار بازی ام را بکنم ؛ فقط برو .
متوجه نمیشدم، هیچ حسی در حرف هایش نبود. آیا از ته دلش آنهارا میگفت؟
:بیا به یک شهر برویم، نزدیکمان است. آنجا هم کلی شهربازی های بزرگ است.
منتظر جوابی ماندم، اما هیچی نشنیدم.
-: خانم محترم، شما نمیتوانی کسی را که از دست رفته است نجات دهی، مثل این است که بخواهی خورشید را در شب به حضّار مردمان ببری.
بجای اینکه دلت به حال یک شهربازی متروکه بسوزد، برو به آنهایی که در حال سفر به این خراب شده هستند کمک کن، هرکاری کن تا آنها از اینجا دور شوند. من خودم انتخاب کرده ام که چطوری زندگی ام را در خلا سپری کنم. من را از یاد ببر.
بدون کمک دستانش بلند شد، با همان صورتی پوشانده فرار کرد.
به دنبالش رفتم؛ خیلی گشتم.
:هی بچه جون الان دیروقته ! با من قایم باشکبازی نکن! پدر مادری نداری که نگرانت شوند؟ ایا خودت از چیزی نمیترسی؟
ناگهان صورتم شروع به سوختن کرد؛ ترسیدم. اولین بارم بود که همچین مذاب داغی بر صورتم میخورد.
ناگهان رودخانه ای به سردی یک کلاویه پیانوی قدیمی و آرام به ارامیئه باد بهاری ، به سخن در آمد.
اگر فکر میکنی هنوز خیلی وقت داری، این هم نشانه ی بی وقتی است. برو، اینجا را فراموش کن. میتوانی از خاطرات تلخ هم خنده های شیرینی بیرون بکشی؛ همیشه در بدی خوبی و در خوبی هم بدی است، درست نمیگویم؟
از شدت ترس و تعجب به عقب خودم را هل دادم؛ سرم به سنگ خورد.
و بیدار شدم؛ دیگر آنجا نبودم … انگار چندین سال میگذشت از آن شهرستان متروکه و دختر بچه ، هیچوقت متوجه نشدم چرا من را به این راه فرستاد و چرا خودش با من نیامد، انگار هنوز در جایگاهی نیستم که بتوانم در این باره فکر کنم؛ چون توانستم سریعا خارج شوم زخم هایم خوب شدند .. انگاری آن زخم ها همیشگی بودند درسته ؟ … اما آنقدر تلاش کردم تا خوب شدند، روز به روز کمرنگ و کمرنگ تر میشوند.
گاهی اوقات سوالات پیچیده ما به شکل های مختلفی در می آیند، مثلا میتوانند مانند دختر بچه ای زخمی باشند که آرزوی شهربازیه عظیم یک شهر را دارد. سوالات بزرگ مانند آن دختر بچه در ما گم میشوند. اما من نمیخواهم تبدیل به سوال کس دیگری شوم ؛ من از این دنیا حق زندگی کردن میخواستم نه فقط زندگی، پس بدستش آوردم.
دختر بچه من را میبینی؟ توانستم. من توانستم.
-آتنا ؛