کاش میتوانستم این جملات و کلمهای نحس و نفرین شده را کنار هم جوری به بازی بگیرم که بشود در وصف حالم چیزی نوشت.
جملاتی که دیگر رنگ و بوی همیشگی را ندارند
اصلا چطور میتوان گفت چه بر من میگذرد؟
چگونه میتوان گفت که سنگینی قلبم چطور روحم را میبلعد و مرا به نابودی میکشاند؟
شاید اشتباه از همان روزی بود که دست به انکارش زدم و اجازه دادم در دور دست ترین نقطه ی ذهنم محفوظ بماند ؛ اما برای چه؟ با خودم زمزمه میکنم، برای به دور ماندن از زخم زبان ها و قضاوت ها...
ذهن من برای او زیاد از حد معمول شلوغ بود و او مدام برای پیدا کردن مکان مناسبی برای متولدشدن همه چیز را با چنگ هایش کنار میزد ولی نمیدانست تنها کاری که انجام میدهد زخمی کردن ذهنم با چنگ های تیزش است !
و میدانی جالب چیست ؟
من هرروز صبح که مرا ترک میکرد روی زخم هایم مرهمی میگذاشتم و آن هارا ترمیم میکردم ولی شب که میشد دوباره بی پروا وارد محدوده ی ذهن من میشد و تمام زخم هارا از نو چنگ میزد و در نهایت دوباره من را با خونریزی مغزیِ بی انتهایی تنها میگذاشت.
چه میتوان گفت از روزهایی که با نفرت از وجودیت خویش به پیش میرود؟
اصلا چه میتوان گفت از جسم بی جان و نفرت انگیزم؟
به راستی چه میتوان گفت؟
-k
جملاتی که دیگر رنگ و بوی همیشگی را ندارند
اصلا چطور میتوان گفت چه بر من میگذرد؟
چگونه میتوان گفت که سنگینی قلبم چطور روحم را میبلعد و مرا به نابودی میکشاند؟
شاید اشتباه از همان روزی بود که دست به انکارش زدم و اجازه دادم در دور دست ترین نقطه ی ذهنم محفوظ بماند ؛ اما برای چه؟ با خودم زمزمه میکنم، برای به دور ماندن از زخم زبان ها و قضاوت ها...
ذهن من برای او زیاد از حد معمول شلوغ بود و او مدام برای پیدا کردن مکان مناسبی برای متولدشدن همه چیز را با چنگ هایش کنار میزد ولی نمیدانست تنها کاری که انجام میدهد زخمی کردن ذهنم با چنگ های تیزش است !
و میدانی جالب چیست ؟
من هرروز صبح که مرا ترک میکرد روی زخم هایم مرهمی میگذاشتم و آن هارا ترمیم میکردم ولی شب که میشد دوباره بی پروا وارد محدوده ی ذهن من میشد و تمام زخم هارا از نو چنگ میزد و در نهایت دوباره من را با خونریزی مغزیِ بی انتهایی تنها میگذاشت.
چه میتوان گفت از روزهایی که با نفرت از وجودیت خویش به پیش میرود؟
اصلا چه میتوان گفت از جسم بی جان و نفرت انگیزم؟
به راستی چه میتوان گفت؟
-k