فصل آخر
زمینهای پر از روییدنی
مترجم : لیدا @English_with_Lida
کشیش صبح گفت: “من میرم دریا رو دعا کنم، برای این که دیشب آروم نبود.” راهبان، نوازندگان و آدمهای دیگه هم باهاش رفتن.
وقتی کشیش به ساحل رسید، ماهیگیر جوون رو دید. در آب مرده بود و جسد پری دریایی کوچولو بغلش بود. کشیش اخم کرد و گفت: “من دریا یا هر چیزی که توی دریا هست رو دعا نمیکنم. ماهیگیر جوون خدا رو به خاطر عشق ترک کرد و مجازات خدا اون و عشقش رو کشت. و حالا جسد اون و پری دریایی رو بردارید و ببرید در گوشهای از زمینهای پر از روییدنی خاک کنید. هیچ نشانی روی مزارشون نذارید.”
مردم جسدها رو گذاشتن در چالههای عمیق در گوشهای از زمینهای پر از روییدنی. چالهها رو با خاک پر کردن. هیچ گیاه شیرینی اونجا نروید.
سه سال بعد در یک روز مقدس کشیش رفت به کلیسای کوچیک تا با آدمها در مورد خشم خدا حرف بزنه.
وقتی رفت به محراب، دید گلهای عجیبی روی محراب هستن. زیبایی عجیبشون نگرانش کرد و بوی شیرینی داشتن. به طور خاصی خوشحال بود و نمیفهمید چرا انقدر خوشحاله.
میخواست با مردم در مورد خشم خدا حرف بزنه، ولی زیبایی گلهای سفید نگرانش کرد و بوشون شیرین بود. در مورد خشم خدا حرف نزد. در مورد عشق خدا حرف زد و نمیدونست چرا اینطوری حرف میزنه.
وقتی سخنرانیش رو تموم کرد، مردم گریه کردن و چشمهای کشیش پر از اشک بود. اون در یک رویا بود و به خادمان کلیسا گفت: “این گلهای روی محراب چی هستن؟ از کجا میان؟”
اونا بهش جواب دادن: “ما نمیدونیم اینها چه نوع گلی هستن. ولی از گوشهی زمین پر از روییدنی اومدن.” کشیش لرزید و برگشت خونهاش و دعا و نیایش کرد.
صبح زود روز بعد از خونهاش بیرون اومد با راهبان، نوازندگان و آدمهای زیاد دیگه. رفت ساحل و دریا و تمام موجودات وحشی داخل دریا رو دعا کرد.
همچنین جانوران مزارع، و چیزهای کوچیکی که در جنگلها میرقصن رو هم دعا کرد. تمام موجودات دنیای خدا رو دعا کرد و آدمهای پر از شادی شدن. ولی مردم دریا به قسمت دیگهی دریا رفتن و دیگه هم برنگشتن.
زمینهای پر از روییدنی
مترجم : لیدا @English_with_Lida
کشیش صبح گفت: “من میرم دریا رو دعا کنم، برای این که دیشب آروم نبود.” راهبان، نوازندگان و آدمهای دیگه هم باهاش رفتن.
وقتی کشیش به ساحل رسید، ماهیگیر جوون رو دید. در آب مرده بود و جسد پری دریایی کوچولو بغلش بود. کشیش اخم کرد و گفت: “من دریا یا هر چیزی که توی دریا هست رو دعا نمیکنم. ماهیگیر جوون خدا رو به خاطر عشق ترک کرد و مجازات خدا اون و عشقش رو کشت. و حالا جسد اون و پری دریایی رو بردارید و ببرید در گوشهای از زمینهای پر از روییدنی خاک کنید. هیچ نشانی روی مزارشون نذارید.”
مردم جسدها رو گذاشتن در چالههای عمیق در گوشهای از زمینهای پر از روییدنی. چالهها رو با خاک پر کردن. هیچ گیاه شیرینی اونجا نروید.
سه سال بعد در یک روز مقدس کشیش رفت به کلیسای کوچیک تا با آدمها در مورد خشم خدا حرف بزنه.
وقتی رفت به محراب، دید گلهای عجیبی روی محراب هستن. زیبایی عجیبشون نگرانش کرد و بوی شیرینی داشتن. به طور خاصی خوشحال بود و نمیفهمید چرا انقدر خوشحاله.
میخواست با مردم در مورد خشم خدا حرف بزنه، ولی زیبایی گلهای سفید نگرانش کرد و بوشون شیرین بود. در مورد خشم خدا حرف نزد. در مورد عشق خدا حرف زد و نمیدونست چرا اینطوری حرف میزنه.
وقتی سخنرانیش رو تموم کرد، مردم گریه کردن و چشمهای کشیش پر از اشک بود. اون در یک رویا بود و به خادمان کلیسا گفت: “این گلهای روی محراب چی هستن؟ از کجا میان؟”
اونا بهش جواب دادن: “ما نمیدونیم اینها چه نوع گلی هستن. ولی از گوشهی زمین پر از روییدنی اومدن.” کشیش لرزید و برگشت خونهاش و دعا و نیایش کرد.
صبح زود روز بعد از خونهاش بیرون اومد با راهبان، نوازندگان و آدمهای زیاد دیگه. رفت ساحل و دریا و تمام موجودات وحشی داخل دریا رو دعا کرد.
همچنین جانوران مزارع، و چیزهای کوچیکی که در جنگلها میرقصن رو هم دعا کرد. تمام موجودات دنیای خدا رو دعا کرد و آدمهای پر از شادی شدن. ولی مردم دریا به قسمت دیگهی دریا رفتن و دیگه هم برنگشتن.