یکروز یهکافه ی کوچیک افتتاحمیکنم، تکبهتک دیوارهاش رو با دیالوگ های کتابهای مورد علاقم دیزاین میکنم؛ یه لایبری درست میکنم که متشکل از کتابهای قدیمی که دیگه چاپنمیشه و تو اون کافه، سایدی از خودم رو به نمایش میگذارم که همیشه از مقابله باهاش گریختم؛ به تمامی افرادی که وارد کافهی کوچکم میشن لبخند میزنم و تلاش میکنم که حضورشون تو کافه بخشی از خاطرات خوبی که تجربه کردن رو در بر بگیره، تلاش میکنم برای یکروز از عمرم هم که شده کمتر از مردم متنفر باشم، کمتر فکر کنم، کمتر برای اهمیت ندادن تلاش کنم، دوستداشتهبشم، دوستداشته باشم؛؛ برای یک روز هم که شده زندگی کنم.