#پارت9
این را میگوییم و پله ها را بالا می روم، ماهرخ خانم مشغول بافتنی بافتن است، با دیدنم عینکش را که دیگر درست و نو شده برمیدارد، جلو میروم و لبه ی تخت می نشینم، صورتش را میبوسم و یک بار دیگر دلم برای تنهایی هایش میسوزد:
- خوبی عشق دلم؟
- باز تو زحمت کشیدی بچه؟ ماهور غذا گرفته از بیرون عزیزم!
- پس اینارو میزارم یخچال فردا ناهار بخورید، وای خاله من نمیدونستم اقا ماهور اومدن، همینطوری سرمو انداختم زیر اومدم تو!
میخندد و نگاهش به پشت سرم می چسبد، برمیگردم و با دیدن ماهور که حالا مشغول بستن ساعت مچی اش روی دستش است خودم را جمع و جور میکنم:
- خب من دیگه میرم خاله!
خاله مچ دستم را میگیرد و مهربان میگوید:
- مگه میزارم من؟ تا اینجا اومدی شام نخورده بری؟ماهور من که غریبه نیست، سفره و بنداز غذارو سه نفری میخوریم!
معذب نبودم، خجالتی هم نبودم، اما ممکن بود به مذاق حاج صادق و ماهان خوش نیایید که من در حضور نوه ی خاله ماهرخ اینجا مانده ام، صدای خوش آهنگ ماهور مرا از افکار ازار دهنده ام دور میکند:
- خاله سفره کجاست؟
سفره را خودم شسته بودم و روی بند حیاط انداخته بودم، اقای گیج ندیده بود؟
- خاله من برم مزاحمتون نشم دیگه!
- پاشو برو سفره رو بیار بچه، ماهور میخواست نماز بخونه!
چشمی میگوییم و بلند میشوم، وارد آشپزخانه میشوم و می بینم در حال زیر و رو کردن کشوها است:
- من میارم سفره و، شما نمازتون و بخونید!
نگاهم میکند و کشو را میبندد، شخصیت زیادی محترمی دارد، از ان آدمها که باید جلویش غذایت را نرم نرم و کم کم بخوری، آب را تند تند قورت ندهی، با وسواس کارت را درست انجام بدهی، به نظر نمیرسد بشود کنار این آدم خود واقعیت باشی!
- مرسی از لطفتتون!
صدایش یک جوری است انگار داری رادیو گوش میدهی یا تلویزیون می بینی، دلم میخواهد بپرسم تقلید صدا هم بلد است یا دوبلوری اما آن قدر خودش را گرفته که اجازه سوالهای بی ربط ندهد!
این را میگوییم و پله ها را بالا می روم، ماهرخ خانم مشغول بافتنی بافتن است، با دیدنم عینکش را که دیگر درست و نو شده برمیدارد، جلو میروم و لبه ی تخت می نشینم، صورتش را میبوسم و یک بار دیگر دلم برای تنهایی هایش میسوزد:
- خوبی عشق دلم؟
- باز تو زحمت کشیدی بچه؟ ماهور غذا گرفته از بیرون عزیزم!
- پس اینارو میزارم یخچال فردا ناهار بخورید، وای خاله من نمیدونستم اقا ماهور اومدن، همینطوری سرمو انداختم زیر اومدم تو!
میخندد و نگاهش به پشت سرم می چسبد، برمیگردم و با دیدن ماهور که حالا مشغول بستن ساعت مچی اش روی دستش است خودم را جمع و جور میکنم:
- خب من دیگه میرم خاله!
خاله مچ دستم را میگیرد و مهربان میگوید:
- مگه میزارم من؟ تا اینجا اومدی شام نخورده بری؟ماهور من که غریبه نیست، سفره و بنداز غذارو سه نفری میخوریم!
معذب نبودم، خجالتی هم نبودم، اما ممکن بود به مذاق حاج صادق و ماهان خوش نیایید که من در حضور نوه ی خاله ماهرخ اینجا مانده ام، صدای خوش آهنگ ماهور مرا از افکار ازار دهنده ام دور میکند:
- خاله سفره کجاست؟
سفره را خودم شسته بودم و روی بند حیاط انداخته بودم، اقای گیج ندیده بود؟
- خاله من برم مزاحمتون نشم دیگه!
- پاشو برو سفره رو بیار بچه، ماهور میخواست نماز بخونه!
چشمی میگوییم و بلند میشوم، وارد آشپزخانه میشوم و می بینم در حال زیر و رو کردن کشوها است:
- من میارم سفره و، شما نمازتون و بخونید!
نگاهم میکند و کشو را میبندد، شخصیت زیادی محترمی دارد، از ان آدمها که باید جلویش غذایت را نرم نرم و کم کم بخوری، آب را تند تند قورت ندهی، با وسواس کارت را درست انجام بدهی، به نظر نمیرسد بشود کنار این آدم خود واقعیت باشی!
- مرسی از لطفتتون!
صدایش یک جوری است انگار داری رادیو گوش میدهی یا تلویزیون می بینی، دلم میخواهد بپرسم تقلید صدا هم بلد است یا دوبلوری اما آن قدر خودش را گرفته که اجازه سوالهای بی ربط ندهد!