در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
دیگران قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقۀ آن زلف خماندرخم زد
حافظ آن روز طربنامۀ عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرّم زد
@Ghazalak1
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
دیگران قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقۀ آن زلف خماندرخم زد
حافظ آن روز طربنامۀ عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرّم زد
@Ghazalak1