دستم رو بگیر. اینبار میخوام ببرمت دریا. بیا دوباره سفر کنیم. سفری از جنس تخیل.
باد خنکی میوزید. صبح برای طلوع آفتاب بزور بیدارت کرده بودم و خوابآلود برده بودمت لب دریا.چقدر زیبا و چشمنواز بود. برگشتم تا ذوقم رو با کلمات بهت نشون بدم اما چشمات بسته بود و انگار همچنان از خواب صبحگاهیت دست نکشیده بودی.دستم رو دورت انداختم و سرت رو روی شونم گذاشتم که پیشونیت رو چسبودی به گردنم. لبخندی روی صورتم نقش بست. آروم پتویی که دور دوتامون پیچیده بودم کشیدم و کامل پوشوندمت تا از نسیم سردی که میومد سرما نخوری.
برام مهم نبود چقدر، چند دقیقه، چند ساعت منتظر میشدم تا بیدار بشی بدون اینکه ذرهایی تکون بخورم که مبادا بخاطر من بیدار بشی.نه مهم نبود. دلم میخواست حالا که لب دریا بودیم، تا جایی که بدنت راضی میشد بخوابی و اینبار سرحالتر چشمات رو باز کنی. فرق بزرگش این بود اینبار چشمات رو به روی دریا باز میکنی و همین، میشه یه حس خوب. یه حس خوب که روزت رو میسازه.
خورشید تقریبا وسط آسمون قرار داشت اما نسیم، گرمای شدید و پوستسوزه خورشید رو میگرفت و روز خوبی رو برای آدم میساخت.
لبخندی به روت زدم و موهات رو مرتب کردم. با صدای دل بیجنبت، خنده بلندی کردم که تو هم به خنده افتادی. پاهام خشک شده بود اما انقدر بالا پایین پریدم تا عین فنر شد. داخل بردمت و باهم ناهار خوردیم. بعد از ناهار کشون کشون بردمت و تو شهر چرخیدیم. اما قبول از غروب افتاب به اصرار من برگشتیم و اینکه میتونستم طلوع و غروب رو توی یه روز همراه با تو ببینم چقدر باور نکردنی به نظر میرسید و دلانگیز بود.
اینبار داوطلبانه باهام همراه شدی و همراه هم پاهامون رو جوری گذاشتیم که موجهایی که به ساحل سرکی میکشیدن، اونا رو کفی بکنن و ما هم از دیدن غروب خورشید و آسمون ارغوانی رنگ لذت ببریم. چیزی نگفتم تا کمی از دست پرحرفیم و شیطنتم راحت باشی و با آرامش غروب رو تماشا و خاطر حک کنی. انقدر غرق فکر کردن بودی که نفهمیدی من غروب رو از انعکاس چشمای شفاف و پاکت نظارهگر بودم و لبخندی به لب داشتم. لبخندی که پر از افتخار بود. افتخار به شخصیت ناب و خاص تو که حاضر شدی با من به سفر بیای. و چقدر برام باارزش بود که با در نظر گرفتن تمامِ من، حاضر به این کار شدی و حوصله و صبر به خرج دادی. ممنونت بودم.
موج های دریا بالا اومده بودن و با یه حرکت ناگهانی، تمام نشیمنگاهمون خیس شد. شوکه از حس خنکی دل کندی از آسمون و به چشمای من نگاه کردی. همراه باهم میخندیدیم و من دوباره دستت رو گرفتم و کشوندمت طرف آب. برام خیلی مهم بود که سرما نخوری. اصلا دلم نمیخواست عزیزدلم ذرهایی حالش بد بشه. اما کمی شیطونی مشکلی نداشت.
آب تا زانوهامونو خیس کرده بود و من میخندیدم. بلند و رسا. و تو هم بعد از اینکه مشت های پر آبم به صورتت خورد و مجبور شدی چشم ببندی، خندیدی. خندیدی و هردو بعد از چند دقیقه خیس آب در حال شیطونی بودیم و خاطره میساختیم. با نفس نفس خودت رو روی ساحل انداختی اما با اصرار من رفتیم داخل و من بدون اینکه به خودم فکر کنم، لباسات رو آماده کردم و به حموم با یه وان آب گرم فرستادمت.لباسهای خیست رو داخل لباسشویی انداختم و قهوهساز رو گذاشتم تا قهوه درست کنه و آب هم گذاشتم تا جوش بیاد. چه قهوه چه نسکافه یا چای و هات چاکلت، حتی شیر. هر کدوم که باب میلت بود رو میدونستی انتخاب کنی.
بعد از انجام تمام کارا، خودمم لباسم رو عوض کردم و بخاطر تنبلیم بیخیال دوش شدم و با یه پتوی نازک آماده باش جلوی در اتاقت ایستادم. به محض اینکه اومدی پتو پیچت کردم و کنار شومینهای که بدوی ورود اتیشش زده بودم، نشوندمت. برات یه لیوان که حاوی محتوی مایع گرمی بود آوردم و خودمم کنار شومینه جای گرفتم.
لیوان هات چاکلتم رو با دو دستم گرفتم و مزه مزه کردم. چوبها درون شومینه میسوختن و گرما و منظره جالبی رو به نمایش میذاشتن.
و تو ... هنوز هم وقتی بدنت گرم میشد خوابت میگرفت و میدونستم که امروز خستت کرده بودم. لبخندت رو با لبخند بزرگی جواب دادم و مشغول صحبت شدیم. انقدر حرف زدیم و حرف زدیم که سرت رو گذاشتی رو پاک تا استراحت کنی. اما غافل از اینکه تا چند دقیقه دیگه خواب میبره و این دوباره منم که غرق دریای آرامش وجودت میرم. شاید من خیلی بیخابم یا تو خیلی خوابآلو. نمیدونم.اما برام لذتبخش بود تا صورتت معصومت رو توی خواب ببینم و موهات رو نوازش کنم.
میترسیدم روی زمین بدنت درد بگیره یا از سرماش، سرما بخوری. برای همین بلندت کردم و به اتاق بردمت و پتو رو تا زیر چونت بالا کشیدم.
یه روز دیگمون هم تموم شده بود و انگاری تلاشم برای خاطره ساختن موفقیت آمیز بود.
بعد از انجام کارا، منم خسته و خوشحال به رختخواب رفتم و کمکم چشمام به قصد خواب بسته شد.
و اون شب،من نه خواب عجیبی دیدم،نه کابوسی.امیدوار بودم تو هم خوب خوابیدی باشی.
که فردا واست برنامهها داشتم.
[🖤🌱]
#Karo
@Gost_Shadow 🪔
باد خنکی میوزید. صبح برای طلوع آفتاب بزور بیدارت کرده بودم و خوابآلود برده بودمت لب دریا.چقدر زیبا و چشمنواز بود. برگشتم تا ذوقم رو با کلمات بهت نشون بدم اما چشمات بسته بود و انگار همچنان از خواب صبحگاهیت دست نکشیده بودی.دستم رو دورت انداختم و سرت رو روی شونم گذاشتم که پیشونیت رو چسبودی به گردنم. لبخندی روی صورتم نقش بست. آروم پتویی که دور دوتامون پیچیده بودم کشیدم و کامل پوشوندمت تا از نسیم سردی که میومد سرما نخوری.
برام مهم نبود چقدر، چند دقیقه، چند ساعت منتظر میشدم تا بیدار بشی بدون اینکه ذرهایی تکون بخورم که مبادا بخاطر من بیدار بشی.نه مهم نبود. دلم میخواست حالا که لب دریا بودیم، تا جایی که بدنت راضی میشد بخوابی و اینبار سرحالتر چشمات رو باز کنی. فرق بزرگش این بود اینبار چشمات رو به روی دریا باز میکنی و همین، میشه یه حس خوب. یه حس خوب که روزت رو میسازه.
خورشید تقریبا وسط آسمون قرار داشت اما نسیم، گرمای شدید و پوستسوزه خورشید رو میگرفت و روز خوبی رو برای آدم میساخت.
لبخندی به روت زدم و موهات رو مرتب کردم. با صدای دل بیجنبت، خنده بلندی کردم که تو هم به خنده افتادی. پاهام خشک شده بود اما انقدر بالا پایین پریدم تا عین فنر شد. داخل بردمت و باهم ناهار خوردیم. بعد از ناهار کشون کشون بردمت و تو شهر چرخیدیم. اما قبول از غروب افتاب به اصرار من برگشتیم و اینکه میتونستم طلوع و غروب رو توی یه روز همراه با تو ببینم چقدر باور نکردنی به نظر میرسید و دلانگیز بود.
اینبار داوطلبانه باهام همراه شدی و همراه هم پاهامون رو جوری گذاشتیم که موجهایی که به ساحل سرکی میکشیدن، اونا رو کفی بکنن و ما هم از دیدن غروب خورشید و آسمون ارغوانی رنگ لذت ببریم. چیزی نگفتم تا کمی از دست پرحرفیم و شیطنتم راحت باشی و با آرامش غروب رو تماشا و خاطر حک کنی. انقدر غرق فکر کردن بودی که نفهمیدی من غروب رو از انعکاس چشمای شفاف و پاکت نظارهگر بودم و لبخندی به لب داشتم. لبخندی که پر از افتخار بود. افتخار به شخصیت ناب و خاص تو که حاضر شدی با من به سفر بیای. و چقدر برام باارزش بود که با در نظر گرفتن تمامِ من، حاضر به این کار شدی و حوصله و صبر به خرج دادی. ممنونت بودم.
موج های دریا بالا اومده بودن و با یه حرکت ناگهانی، تمام نشیمنگاهمون خیس شد. شوکه از حس خنکی دل کندی از آسمون و به چشمای من نگاه کردی. همراه باهم میخندیدیم و من دوباره دستت رو گرفتم و کشوندمت طرف آب. برام خیلی مهم بود که سرما نخوری. اصلا دلم نمیخواست عزیزدلم ذرهایی حالش بد بشه. اما کمی شیطونی مشکلی نداشت.
آب تا زانوهامونو خیس کرده بود و من میخندیدم. بلند و رسا. و تو هم بعد از اینکه مشت های پر آبم به صورتت خورد و مجبور شدی چشم ببندی، خندیدی. خندیدی و هردو بعد از چند دقیقه خیس آب در حال شیطونی بودیم و خاطره میساختیم. با نفس نفس خودت رو روی ساحل انداختی اما با اصرار من رفتیم داخل و من بدون اینکه به خودم فکر کنم، لباسات رو آماده کردم و به حموم با یه وان آب گرم فرستادمت.لباسهای خیست رو داخل لباسشویی انداختم و قهوهساز رو گذاشتم تا قهوه درست کنه و آب هم گذاشتم تا جوش بیاد. چه قهوه چه نسکافه یا چای و هات چاکلت، حتی شیر. هر کدوم که باب میلت بود رو میدونستی انتخاب کنی.
بعد از انجام تمام کارا، خودمم لباسم رو عوض کردم و بخاطر تنبلیم بیخیال دوش شدم و با یه پتوی نازک آماده باش جلوی در اتاقت ایستادم. به محض اینکه اومدی پتو پیچت کردم و کنار شومینهای که بدوی ورود اتیشش زده بودم، نشوندمت. برات یه لیوان که حاوی محتوی مایع گرمی بود آوردم و خودمم کنار شومینه جای گرفتم.
لیوان هات چاکلتم رو با دو دستم گرفتم و مزه مزه کردم. چوبها درون شومینه میسوختن و گرما و منظره جالبی رو به نمایش میذاشتن.
و تو ... هنوز هم وقتی بدنت گرم میشد خوابت میگرفت و میدونستم که امروز خستت کرده بودم. لبخندت رو با لبخند بزرگی جواب دادم و مشغول صحبت شدیم. انقدر حرف زدیم و حرف زدیم که سرت رو گذاشتی رو پاک تا استراحت کنی. اما غافل از اینکه تا چند دقیقه دیگه خواب میبره و این دوباره منم که غرق دریای آرامش وجودت میرم. شاید من خیلی بیخابم یا تو خیلی خوابآلو. نمیدونم.اما برام لذتبخش بود تا صورتت معصومت رو توی خواب ببینم و موهات رو نوازش کنم.
میترسیدم روی زمین بدنت درد بگیره یا از سرماش، سرما بخوری. برای همین بلندت کردم و به اتاق بردمت و پتو رو تا زیر چونت بالا کشیدم.
یه روز دیگمون هم تموم شده بود و انگاری تلاشم برای خاطره ساختن موفقیت آمیز بود.
بعد از انجام کارا، منم خسته و خوشحال به رختخواب رفتم و کمکم چشمام به قصد خواب بسته شد.
و اون شب،من نه خواب عجیبی دیدم،نه کابوسی.امیدوار بودم تو هم خوب خوابیدی باشی.
که فردا واست برنامهها داشتم.
[🖤🌱]
#Karo
@Gost_Shadow 🪔