شازده کوچولو نگاهشان کرد. همه آنها شبیه گلِ او بودند.
شگفت زده پرسید:
《شما کی هستید؟!》
گل ها گفتند:
《ما گل سرخیم.》
شازده کوچولو گفت:
《آها...》
و خیلی احساسِ بدبختی کرد. گلش به او گفته بود که تک است و در جهان همتا ندارد. و حالا پنج هزار گل، همه شبیهِ هم، آن هم در یک باغ!
با خودش گفت :《اگر گل من اینها را میدید حتما خیلی غصه میخورد...
سرفه های شدید میکرد و برای اینکه مسخرهاش نکنم خودش را به مردن میزد. آن وقت من هم ناچار میشدم وانمود کنم دارم از او پرستاری میکنم، وگرنه از لجِ من هم که شده واقعا میمرد...》
شگفت زده پرسید:
《شما کی هستید؟!》
گل ها گفتند:
《ما گل سرخیم.》
شازده کوچولو گفت:
《آها...》
و خیلی احساسِ بدبختی کرد. گلش به او گفته بود که تک است و در جهان همتا ندارد. و حالا پنج هزار گل، همه شبیهِ هم، آن هم در یک باغ!
با خودش گفت :《اگر گل من اینها را میدید حتما خیلی غصه میخورد...
سرفه های شدید میکرد و برای اینکه مسخرهاش نکنم خودش را به مردن میزد. آن وقت من هم ناچار میشدم وانمود کنم دارم از او پرستاری میکنم، وگرنه از لجِ من هم که شده واقعا میمرد...》