مرگ خانم وستاوی رو دادم بابا بخونه و به هر کدوم از تعلیقهای داستان که میرسه، میاد با یه هیجان خاصی تعریفش میکنه و این حس بهت دست میده که انگار داره یه داستان از سرنشین یه شورلت کوروِت قدیمی، که شبونه توی گردنههای جادهی خلوتی که توش برف نشسته و صدای زوزهی گرگ از اطراف میاد تعریف میکنه و تو با گوشهای تیز منتظر شنیدنِ ادامهی داستان هیجانانگیزشی.