این سومین خونهای بود که امسال عوض کرده بودن؛ هیچچیزی نبود که اون به مدت طولانی تونسته باشه به دست بیاره. باد میآورد و باد میبرد. این خونه از تمام مکانهای قبلی عجیبتر بود؛ نزدیک به جنگل بود و شهر اکثر مواقع توسط مه احاطه شده بود، انگار به یکی از اون فیلمهای ترسناک قدیمی با دوربینهای قدیمی وارد شده بود. سرما باعث لرزیدن ستون فقراتش شد، انگار چیزی به بدنش دست زده بود. هرچیزی که بود باعث ترسش میشد پس سعی کرد به طرف خونه بدوه اما راه خونه رو گم کرده بود، پنج دقیقه بعد متوجه شد هرچقدر که سعی میکنه نمیتونه حرکتی بکنه. توی باتلاق گیر افتاده بود و هرلحظه بیشتر پایین میرفت، دختری رو دید که بالای سنگ نشسته بود. "من هم توی همین باتلاق مردم."
◜悲劇的な死 ✦ @Typical_daysF◞
◜悲劇的な死 ✦ @Typical_daysF◞