آخرین چیزی که فکر میکرد براش اتفاق بیوفته خوابیدن توی اتاق خودش و بیدار شدن میون جنگلهای بامبو بود. سردرگم شده شده؛ میون چندتا قله بیدار شده بود، چشمهها و گلهای نیلوفر، تناسخ به یکی از ناولهای تهذیبگری اوایل خوب بود. دستورهای سیستم رو انجام میداد اما حالا به سختترین بخش رسیده بود. حتی اگه این واقعی نبود اون باز هم یک بچه بود نمیتونست وقتی با اون چشمهای شفافش بهش نگاه میکنه، هولش بده تا بیوفته پایین. میشد گفت که این چند ماه زندگیش پر از شادی بود، اوایل همه باهاش سرد بودن اما بعد کمکم قلبشون رو به روش باز کردن. قبل اومدن به اینجا سر چند بطری از شراب شکوفه هلو با شیزونهای دیگه شرط بسته بود. فراموش کرده بود اون یک نقش منفیـه، این داستان مربوط به پایان خوش اون نبود. هشدار سیستم به رنگ قرمز نمایان شد؛ دیگه مهم نبود، اوننمیتونست شاگرد عزیزش رو بکشه پس لحظهای بعد خودش به جای شاگردش به اعماق اون دره سقوط کرد.
◜悲劇的な死 ✦ @Tanatez◞
◜悲劇的な死 ✦ @Tanatez◞