وقتی والدین میمیرن؛ بچهها میفهمن که فناپذیرن و وقتی که بچهها میمیرن، والدین فناناپذیری خودشون رو از دست میدن. جملهای بود که مادرش بهش باور داشت. زندگی اون بخاطر عشقی که دریافت میکرد دلپذیر و زیبا بود. خونه و خانوادهای گرم، ذهنهای باز اون رو به شخصی مستقل و شجاع تبدیل کرده بود. اولین نشونه وقتی ظاهر شد که داشت یکی از کتابهاش رو میخوند، قطرههای خون روی برگه ریختن اهمیتی نداد. دوماه از اونروز گذشته بود و الان توی اتاقش بود با بدن ضعیف و صورت رنگپریده، یکماه پیش مشخص شده بود که به نوعی از سرطان مبتلا شده و وقت زیادی هم براش نمونده، هرچند که اون فقط لبخند زده بود. اتفاق ناگواری بود اما نمیخواست حتی یک روز رو هم صرف غمگین بودن بکنه، میخواست خاطرات شاد و روشن برای اطرافیانش به جا بذاره. روی ماسههای ساحل بودن و مادرش داشت براش کتاب میخوند؛ همون صفحهای که خون خشک شده روش مونده بود. قطرههای اشکش روی اون صفحه ریخت. "جاودانگی من داره ناپدید میشه" بیماری سختی بود.
◜悲劇的な死 ✦ @Kittyniuni◞
◜悲劇的な死 ✦ @Kittyniuni◞