دوستم می گوید که یکی از این مریض ها حوصله اش سر رفته بود از این که هفته ای دو بار بیاد این جا چند ساعت بخوابه. از زردی صورتش بیزار شده بود، خودش حالا میگفت از این که بعضی وقت ها بر می داده. یک روز بعد از ظهر، بعد از دیالیز شدن فرار میکند. بچه سیزده، چهارده ساله می رود. یک روز، دو روز، خلاصه همه دنبالش می گردند تا این که سر یکی از این کوه های اطراف پیدایش می کنند. آن هم چند دانشجو که برای کوهنوردی رفته بودند. وقتی آوردندش پایین، داشت می مرد. گفتند آن بالا چه کار می کردی؟ گفت آمده بودم بمیرم.
تمام زمستان مرا گرم کن
_ علی خدایی
تمام زمستان مرا گرم کن
_ علی خدایی