221B'


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


𝒓𝒆𝒇𝒆𝒓𝒓𝒊𝒏𝒈 𝒕𝒐 𝒕𝒉𝒆 𝒄𝒓𝒆𝒂𝒕𝒖𝒓𝒆 𝒘𝒉𝒐𝒔𝒆 𝒇𝒖𝒕𝒖𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒖𝒏𝒄𝒍𝒆𝒂𝒓 𝒂𝒏𝒅 𝒄𝒂𝒏𝒏𝒐𝒕 𝒃𝒆 𝒅𝒊𝒗𝒊𝒏𝒆𝒅.

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


همه چیز را استنباط و دریافت کرده و به خوبی درک میکنم و این امر بالاخره مرا به کشتن خواهد داد.


شرمنده ولی من اونقد اجتماعی نیسم که با حضور غیر خودیا احساس راحتی کنم


Forward from: 𝘿𝙤𝙫𝙚𝙮
هِی بیاید چالش بریم
موضوع چالش همزاد شماست. قراره یه همزاد براتون طراحی کنم که دقیقا نقطه مقابل شماست، اگه کیوتید اون سکـ.سی و هاته و اگه برای مثال از مار میترسید اون عاشق مار خواهد بود.
__
💭 لطفا توی ناشناس هم همراه فور کردن آیدی بدید که نظم داشته باشه و گم نکنم بعلاوه تلگرامم کمی هنگه
https://t.me/BChatBot?start=sc-428463-5CENa0t






خوبیه نوشته هام اینه که اونقدر طویله که کسی نمیخونه


باری دیگر به یاد آوردم، آن تضرع مویه هایی را که بدان سان شامگاهان وغروب آفتابی بود که به جهت نخستین بار بر جمله بام خانه هایمان دیدم، روزی که فهمیدم ما همه تنها و منفرد هستیم، آن روز ، آن زاری نا به حق، آن بغض خفته در گلو، همان اشک های لال ، همان بهت و مات زدگی تمام، آن تحفه ی خموش،من بیم داشتم از همان روزی که دیگر از رسا و کامل نبودنم ترسی نداشته باشم، دیگر آن شور و شوق ، آن رغبت و دلبستگی گذشته را در نیابم، آن حس زیبنده و پاک امنیت و آرامش ، حس شیرین و شهددار لمس پاهای برهنه و عریانم مادامی که در کنونه دویدن بر سرو سیمای گندم زار عشق به سر میبرد یا که دستانی که در آنجا رخسار خوشه های گندمی را که رفته رفته بور میگشتند را نوازش میکرد، تضاد زیبایی که با موهای افشان و ملالت بارت ایجاد میکرد، به راستی که با من چه کردی؟ تنفسم در هوایت سیاه پوش و ماتم دار شد در تمامی نبودن های کم حجم و صغیرت با هر قدمی که بر میکشیدم جای جای وجود و بودشم را منسوخ و متروکه میافتم، چرا که لحظه به لحظه اش با تو ترقی و آبادانی میشد، راستش را بخواهی در برابرت آنقدر انسان مطبوع و معطوفی بودم که ذکر شاه دلم گدا مکش، من شده ام گدای تو، گرچه ستم کنی به من، جان و تنم فدای تو، کلامم گشته بود، شب هایم در سرشت صدایت پرسه در چشم انداز های بعید میزد،جاودان بودی، مستدام یک نظر چشمگیر، در دیدگاه کوچکم، عشقت در بی حاشیه ترین زاویه ی قلبم آشیانه ای بنا کرد، آنقدر مستضعفو بیچاره گشته ام که همچون مستی پی در پی در نقطه به نقطه شهر و دیار پرازدحام و شلوغ رویاهایم به دنبالت میگشتم، اقلیم و آسمان و افلاک، نجم و تمام جنبندگان تورا می جویند، تو در پندار و تامل ذهولی خوش کرده بودی،با خود میگویم چه شد که کارو بار من نیز به چنین حالاتی ختم شد، تمام من از تو سخن میگوید، مگر این عشق چه بود که چنان شراره ای آتش به جانم زد؟ در این گمراهی تا انهدام و ویرانگری به سمت تو خواهم دوید ولی با خود زمزمه ای دارم که آری اینبار هم از همه کس گذر کنم، از تو گذر نمی شود، شاید روزی نامم را از بندت رها کنم اما تو در چشمانت راز زمانه ای را حمل میکنی و من همه محو تماشای نگاهت میشوم لیک همانند هربار تارو پود رغبت نگاهم در برابر نگاهت که نظیر به نگاهی نگران است فسخ میشود، هرچقد بخواهم و مجاهدت کنم که دیگر از تو ننویسم چرا که آنقدر آیدا نبودی که شاملویی باشم در افتخار بنده ات بودن، اما همچنان میخواهمت، همچنان با نوشته هایم،خواسته هایم در تضادم، که من واژه تضاد را آموختم آن هنگام که دریافتم چیزی از جنس مترادف و هم آوای تقابل بودنم، هرگاه میدیدم گردون دلت میگیرد،به سیرت وجه بارانی در می آمدم و بر روی گونه های سرخگونت جاری شده و تا انحنای لبانت سرازیر میشدم و بوسه بارانت میکردم در حالی که اشکان خود را به دست باد رقصان و دست افشان غمناک و مهموم پاییزی میسپاردم، من خواستار عشقت بودم، دل ما نیز دلش اندکی بازنهش یا که جبران میخواست، و ذکر لبم شد اینبار کن نظری که تشنه ام، بهر وصال عشق تو، من نکنم نظر به کس، جز رخ دلربای تو، با خود گفتم زمان درستش میکند، آنقدر از عشقم برایش میگویم و خواهم گفت تا آن هنگام که چشم باز کنم و زیر پاهایم همبودی از علفهای سبز و خرم را دریابم، رد پای عشق غم خوار خود را که تحت سایه بلوط به ظاهر آرام و تانی خفته است، در رابطه با زمان، شاید در من به آهستگیه پری که در طرحی از گردون فارغ و متروک گشته در حال عبور است، راحتتان کنم و مختصر بگویم، آرام تر از وقایع اطرافم می‌گذرد،داستانش درست مانند این است که مطابق عادت مشغول و دست اندر کار فیصله دادن بغرنجی پیچیده از مشکل با خود هستم، دقایقی به خود باز میگردم و میبینم سالی از دیگر فواصل عمرم گذشت و سپری شد، بگذار اینگونه پایان دهمش که برای عشق تو، این نیز صدق نمیکند.


نیازمند مقدار مزجاتی داعیه در جهت نوشتن.


از تو چه مکنون، هر از گاهی، بی مقدمه انقدر محبوب و خواستنی میشوی که یک دم در حضورت، درایت را ز من گرفته و پس از آن بی اختیار زمانه ام نیز به احتساب تک تک لحظه ها، برای یک بار دیگر رسیدن به تو صرف میشود.












Forward from: 「INTJ/ENTJ」
ıll #INTJ llı

I’m slowly becoming the person I should've been a long time ago.

ıll @AllMBTI ı #Text llı


Crowded streets, but I'm all alone.


Nothing here feels like home


I found no cure for the sickness


I found no cure for the loneliness


Someone take me home

20 last posts shown.

4

subscribers
Channel statistics