وقتی جشن دوهزار و پانصدسالهی شاهنشاهی ایران برگزار میشد، هزاران تن از ما، اعم از طرفداران و مخالفان حکومت، نخبه یا متعارف، در برابر این پدیده با هم شناس و همرای درآمدیم: چون دیدیم محمدرضاشاه بئسالبدل امروزین کوروش و داریوده، آشکار به این نمایش روحوضیـ که خود یکی از بارزترین نشانههای روزمرگی در فرهنگ سیاسی ما بود، برای آنکه به وسیلهاش بنیانگذاری ایرانی دولت را همچون مهمترین و درخشانترین کارآیی سیاسی سرزمینمان وارد صحنهی نمایش و تماشا و در نتیجه همگانی و بیسیرت کرده بودیمـ خندیدیم و طبعاً آن را حمل بر عُجب شخص شاه نمودیم. انگار او تافتهای جدا بافته از «ما دیگران» بود و با این تخیل شگفتانگیز تاریخیاش از میان ما و نفسانیات فرهنگی ما برنخاسته بود! اما این تشخیص سپس برای مخالفان سند مسلمی در بیارزشی فطری شاهنشاهی هخامنشی شد، و نه هرگز شاهدی بر سقوط بیش از پیش ما و کل جامعهمان از نظر فرهنگی و سیاسی. در این مورد مخالفان نخبه و متعارف همفکر و همزبان بودند. اینسو آنان که از صید در هیچ آب گلآلودی به سود خویش پروا نداشتند، آنسو محمدرضاشاه و خدمهی سیاسیـ فرهنگیاش که از پس دوهزاروپانسدسال سرانجام توانستند در جوشآوردن امیال روزمرهی خویش نبوغ و کاردانی بنیانگذاران نخستین و بزرگترین دولت جهان کهن را لوث و تباه کنند. پیشاپیش مخالفان یا مخالفشدگان، «متفکران» ما در عین برخورداری از همهی امکاناتی که همین حکومت شاهی بصورت سِمَت، حقوق یا باج و دستخوش در اختیارشان گذارده بود، با حربههای اسلامنشان یا اسلامنهاد خود در مبارزه با فرهنگ غربی نه فقط تکضربههای کاری به پایههای پوک حکومت میزدند، بلکه زیر پای جامعه را نیز از دار و ندار بهزحمت گردآورده و آسیبپذیرماندهی این سدسالهاش میروبیدند، (دو سهسال پیش از انقلاب حتا کتاب ابلهانه و اکابرفهم آنچه خود داشت احسان نراقی را جوانهای کتابخوان ما تا چاپ ششم فروداده بودند). سپس نخبههای دست دوم و سینهزنهای فرهنگی صف کشیده بودند که آن زمان مسایل معنوی جامعه را در پرتو افکار نویسندگان و «متفکران» غربشکن در اساس روشنشده میدیدند و از کشفیات و افاضات آنها انگشت بهدهان مانده بودند. در حالیکه «متفکران»، برخی رو و برخی پشت به قبلهی دستگاه، اما هر دو نوع کوشا و مؤثر در برآوردن ریشههای نوزاد و نازک دورهی نوین فرهنگی این سرزمین، با داناییها و تواناییهای اروپایینمای خود در مقایسه با نمایندگان اندیشه و فرهنگ غربی بهمراتب عوضیتر و تقلبیتر بودند و هستند تا #محمدرضاشاه نسبت به بنیانگذاران دولت در سرزمین ما، او که، بعنوان فرمانروا، در عین بیخبری محضش از چرایی و چگونگی اهمیت جهانی وقت #شاهنشاهی هخامنشی، بههرحال در دنبالهی ریشهای دوهزار و پانصد ساله و به اعتبار غیرمستقیم آن بر تختی نشسته بود، هرچند پوک و دروغین، لااقل بهظاهر شبیه به آن الگوی کهن که قطعاً در سراسر تاریخ ما دیگر مانندش حتا در دورهی پیش از اسلام نیز نیامده است.
#روشنفکری یعنی درهمشکستن سلطهی دینخویی و روزمرگی
از آنچه گفتیم برمیآید که برای روزمرگی معنوی همهچیز روشن و آشکار است، هیچ چیز نیازی به اندیشیدن ندارد. هیچ گرهی نیست که روزمرگی معنوی آناً بازش نکند و حتا از پیش برایش گشوده نباشد. «آفتاب آمد دلیل آفتاب» و همهی اینگونه ترجیعبندهای معنایی و معنوی و بداهتهای نسل اندر نسل نشخوارشده در #فرهنگ ما چیزی جز زبان حال روزمرگی متجاوز نیست که همسنخی ما و قدمامان را نیز آشکار میسازد. چنانکه گفتیم بهخود روزمرگی، در صورتی که پا به عرصهی فرهنگ نگذارد و به این نحو خود را قلب نکند، طبعاً ایرادی نباید گرفت اگر هیچ تاریکی و ابهامی در سراسر تاریخ و فرهنگ نمیبیند تا آن را معروض پرسش قرار دهد. این در طبیعت روزمرگیست. چون روزمرگی نتیجهی سنخیت قهری حیات جمعی آدمهاست، هر آدمی عملاً در روزمرگی بومی از پیش موجود، زاده و بزرگ میشود. به همین سبب میتوان روزمرگی را در وهلهی اول به معنای دقیق کلمه «سرنوشت» همهی آدمها دانست. آدمیت همگانی مطلقاً با چنین «سرنوشتی» آغاز میگردد و عموماً در سیطرهی مستمر و همچنان فراگیرشوندهترش بهسرانجام میرسد. بنابراین «سرگذشت» فردی آدمها کلاً رویدادیست یا در تأیید آن آغاز، یا در نفی آن. فقط کسی میتواند در «سرگذشت» خود از این «سرنوشت» جمعی برهد که در کشمکش با خویشتن و محیطش خود را بهرغم کلیهی قدرتهای مستولی تاریخی و روزمره همواره از نو بزایاند و پرورش دهد. زایش و پرورش نو یعنی خود را آگاهانه و مدام از مادر پیرامونی که همیشه بر آن است ما را در دامن گرمش اسیر نگهدارد دور ساختن و در این دوری از او به استقلال اندیشه و رفتار رسیدن. در این خودسازی دائمی ضد ارثی و ضد پیرامونی، یعنی ضد دینخویی و ضد روزمرگیست که آدمی میتواند #روشنفکر شود.
#روشنفکری یعنی درهمشکستن سلطهی دینخویی و روزمرگی
از آنچه گفتیم برمیآید که برای روزمرگی معنوی همهچیز روشن و آشکار است، هیچ چیز نیازی به اندیشیدن ندارد. هیچ گرهی نیست که روزمرگی معنوی آناً بازش نکند و حتا از پیش برایش گشوده نباشد. «آفتاب آمد دلیل آفتاب» و همهی اینگونه ترجیعبندهای معنایی و معنوی و بداهتهای نسل اندر نسل نشخوارشده در #فرهنگ ما چیزی جز زبان حال روزمرگی متجاوز نیست که همسنخی ما و قدمامان را نیز آشکار میسازد. چنانکه گفتیم بهخود روزمرگی، در صورتی که پا به عرصهی فرهنگ نگذارد و به این نحو خود را قلب نکند، طبعاً ایرادی نباید گرفت اگر هیچ تاریکی و ابهامی در سراسر تاریخ و فرهنگ نمیبیند تا آن را معروض پرسش قرار دهد. این در طبیعت روزمرگیست. چون روزمرگی نتیجهی سنخیت قهری حیات جمعی آدمهاست، هر آدمی عملاً در روزمرگی بومی از پیش موجود، زاده و بزرگ میشود. به همین سبب میتوان روزمرگی را در وهلهی اول به معنای دقیق کلمه «سرنوشت» همهی آدمها دانست. آدمیت همگانی مطلقاً با چنین «سرنوشتی» آغاز میگردد و عموماً در سیطرهی مستمر و همچنان فراگیرشوندهترش بهسرانجام میرسد. بنابراین «سرگذشت» فردی آدمها کلاً رویدادیست یا در تأیید آن آغاز، یا در نفی آن. فقط کسی میتواند در «سرگذشت» خود از این «سرنوشت» جمعی برهد که در کشمکش با خویشتن و محیطش خود را بهرغم کلیهی قدرتهای مستولی تاریخی و روزمره همواره از نو بزایاند و پرورش دهد. زایش و پرورش نو یعنی خود را آگاهانه و مدام از مادر پیرامونی که همیشه بر آن است ما را در دامن گرمش اسیر نگهدارد دور ساختن و در این دوری از او به استقلال اندیشه و رفتار رسیدن. در این خودسازی دائمی ضد ارثی و ضد پیرامونی، یعنی ضد دینخویی و ضد روزمرگیست که آدمی میتواند #روشنفکر شود.