میخندید؛ به مانند سرخی خورشید دم غروب، به درخشانیِ ستاره چشمکزن در دل بومِ سیاه رنگ شب؛ با دردِ ریشه کرده میان نتهایِ خندههایِ طولانیش. او میخندید تا بغض گره زده شده با نفسهایش و اشکهایِ اسیر شده میان برقِ شفاف نگاهش دیده نشود! میخندید. او فقط میخندید...