چالش خآکستری


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified



Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Done.


‌‌
‌ ‌ ‌ ⸌‌ ‌ ‌ کاملا دقیق اون شبی که اون چهار تا احمق تصمیم گرفتن ثابت کنن هیچ روحی تو سوییتِ پشت مدرسه که متعلق به باغبون قبلی بود وجود نداره بهشون گفتم این فکر واقعا احمقانست چون خب لعنت.. اون باغبونبه به طرز خیلی عجیبی در اثر خودکشی مرده بود!
و حالا.. فـاک این چه وضعیتیه؟ جسد هر چهارتاشون در حالی که قلب‌‍شون تو بدنشون نبود درست زیر یخ دریاچهِ مدرسه پیدا کردن و شت پسر یخِ هیچ جای دریاچه شکسته نشده!! به نظرت چطوری اون زیر گیر افتادن؟ خدایا دارم خُل میشم
‌ ‌⸍ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

@its_yourdreamprince @AmaryllisCurse @Darksoulinthedark @kimvtaekook @Weirdscars


‌‌
‌ ‌ ‌ ⸌‌ ‌ ‌ خدای من هنوز نمیتونم اون صحنه لعنتی رو فراموش کنم. وقتی خبر دادن هر تیکه از بدنشون یه گوشه از مدرسه پیدا شده.. خب واقعا شوکه کننده بود!
و میدونی چی این قضیه رو کثافت تر می‌کنه؟ اینکه سر هر سه تاشون درحالی که چشماشون باز بوده توی اتاق خوابشون پیدا شده!! لعنت اونا فقط باید اون داستانای احمقانه الکس رو جدی می‌گرفتن و سمت اون زیرزمین نمور و نفرین شده نمی‌رفتن.. آه خدای من نمی‌خوام بهش فکر کنم، لعنتی!
  ‌ ‌⸍   ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌
‌‌
@bettyishere @BlackCatDaily @lost_inTheNight @mortazavyking


‌‌
‌ ‌ ‌ ⸌‌ ‌ ‌ لعنت! همشون به شدت زخمی شده بودن، زمانی که اونارو از کمد های اتاق زیرشیروونی بیرون‌ آوردن تقریبا همه جای بدنشون کبود بود!
و بدتر از همه میدونی چیه؟ سه تا مثلث فاکـی با چاقو رو پشتشون حک شده بود و چشماشون.. خدای من چشماشون تو کاسه کوفتیشون نبود!! میفهمی؟ چشماشون سر جاش نبود و لعنتی، اونا فقط باید به حرف اون مدیر خرفت گوش میدادن و انقدر کنجکاوی نمی‌کردن. اما میدونی کجای قضیه غیرقابل باوره؟ اونا با اینکه قلبشون نمی‌زد کاملا یهویی تشنج کردن و خون بالا آوردن!! نه نه نمیتونم باور کنم.. 
‌ ‌⸍   ‌ ‌ ‌
‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌@moontalkh @thisiskisamas @echizenpv @StellaMorningStar


‌‌
‌ ‌ ‌ ⸌‌ ‌ ‌ اولش همه شوکه شده بودن وقتی هر پنج تاشونو سر میز صبحانه دیدن چون راستش هیچکس فکرشو نمی‌کرد بعد رفتن به اتاق شماره سیزده طبقه پنجم اصلا زنده برگردن!
اما شت د فـاک پسر دقیقا وسط تایم صبحانه خانم چارلز با جیغ و داد اومد داخل سالن و گفت جنازه اونارو در حالی که قفسه سینه‌‍شون شکافته شده بود و به سقفِ سردخونه آشپزخونه چسبیده بودن پیدا کرده و میدونی ترسناک تر از همه چیه؟ وقتی این خبر رسید اون پنج تا لعنتی ای که پشت میز صبحانه نشسته بودن داشتن نیشخند میزدن!! پسر حاضرم سر شرافتم قسم بخورم اون یک نیشخند شیطانی بود!
  ‌⸍   ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌
‌‌@pathetickisses @linmoon7 @imabcr @GodIsBored


Forward from: دَر این گُرگ‌و‌میشِ بارانی
- تصور کنید برای تحصیل به یک مدرسه شبانه روزی رفتید، مدرسه‌ای که شایعات زیادی در موردش هست.
این پیام رو فوروارد کنید دیلی‌تون تا من شمارو به چند گروه تقسیم کنم و بگم هر گروه چطور و به چه دلیل کشته میشن.115بشیم.
ظرفیت:20


Done.


https://t.me/Partenoon
سال 1939 . کره جنوبی
پوست سفید و استخونی رنگی داشت چشماش مشکی رنگ بود و لبخندهای زیبایی داشت ؛
از بچگی عاشق این بود که خواننده بشه اما هیچوقت این فرصت بهش دست نداد چون از بچگی بخاطر بیماریش مدام بیمارستان بستری میشد
حالا هم که بیست ساله بود توی بیمارستان بستری بود چون بیماری سرطانش خطرناک تر شده بود و عملا چند ماه بیشتر زنده نبود؛
سال 1940 آخرین سالی بود که قرار بود زندگی کنه اما اهمیت خاصی بهش نمیداد
بخاطر خوش صحبتی و صمیمتی که داشت با بیشتر پرستار های اون بخش دوست شده بود و سعی میکرد روزهای آخر زندگیش رو با ناراحتی و تنهایی نگذرونه
و در 23 اکتبر 1940 حالش بدتر شد و مرد
" همیشه سعی میکردم با وجود مشکلاتی که داشتم قوی باشم و سعی کنم تا شرایط رو بهتر کنم ، از بچگی آرزو داشتم خواننده بشم و حتی آهنگ بنویسم و احساستم رو با آهنگام بیان کنم ولی هیچوقت این اتفاق نیوفتاد ، من مجبور بودم متفاوت تر از بقیه ی مردم زندگی کنم شاید این روزها که من توی بیمارستانم و وقتم رو با آب دادن به گل های اتاقم میگذرونم هم سن و سال هام بدون هیچ هدف و تلاشی برای یه زندگی بهتر خوابیده باشن یا مدام به طبیعت گردی برن ، شایدم بخاطر وضع بد خانوادشون مجبور به کار باشن ؛
کاش میتونستم عمر بیشتری داشته باشم تا به پاریس سفر کنم اما همین هم برای من کافیه اگه زندگی بعدی وجود داشت دلم میخواد بتونم به پاریس برم"


https://t.me/Lirashome2561
سال 1941 . امپراطوری ژاپن
موهای متوسط و قهوه ای و چشمایی هم رنگ موهاش داشت ، قدش بلند بود و لباس هایی با ترکیب مشکی و سفید رو دوست داشت
عاشق نقاشی کشیدن و موسیقی گوش دادن بود
سال 1942 به عنوان جاسوس برای ژاپن به فرانسه سفر میکنه تا یه افسر ژاپنی فراری رو دستگیر کنه و با هویتی جدید به اون افسر نزدیک میشه ، چند ماه بعد به اون افسر علاقه پیدا میکنه و همه چیز از اینجا به بعد برای اون تغیر میکنه ؛
سال 1943 همراه با اون افسر به پادشاهی ایتالیا فرار میکنن و این سفرهای اون ها ادامه دار میشه
و در آخر در سال 1944 هم اون و هم افسر ژاپنی توسط سرباز های ژاپن در رم دستگیر میشن و به کشورشون برمیگردن
و در 16 ژوئن 1944 به جرم هم کاری با افسر فراری و خیانت علیه کشورش اعدام میشه
" من قرار بود با هویتی جدید بهت نزدیک بشم و دستگیرت کنم اما نمیدونم چه اتفاقی افتاد که همه چیز تغیر کرد ، من از یه جایی به بعد نمیتونستم مرگت رو تصور کنم و از یه جایی به بعد نمیتونستم به دستگیر کردنت فکر کنم تصمیم گرفتم همه چیز رو بهت بگم و با هم فرار کنیم تا شرایط بهتر بشه این اتفاقم افتاد ما فرار کردیم اما خیلی زود پیدامون کردن! دلم برات تنگ میشه و دوستت دارم هاروکی "


https://t.me/Jauodi
سال 1943 . پادشاهی ایتالیا
قد بلند و پوست سفیدی داشت چشماش مشکی رنگ بود و عاشق لباس هایی با ترکیب روشن بود
سال 1944 از رم به ونیز سفر میکنه و به عنوان عکاس مشغول به کار میشه و دو سال بعد با یکی از دوستای خانوادگیش در رم ازدواج میکنه
و در 17 دسامبر 1950 بخاطر بیماری در یکی از بیمارستان های رم میمیره
" من زندگی بدون خطری داشتم همیشه با وجود افکاری که توی سرم بود سکوت میکردم و تعداد آدمای اطرافم محدود بودن
همیشه عاشق این بودم که شجاع باشم و بتونم یه تغیر توی زندگیم ایجاد کنم ولی هیچوقت این اتفاق نیوفتاد! اگه بخوام صادق باشم زندگی آروم اما خسته کننده ای داشتم ، نمیدونم اگه به گذشته برگردم بازم همین مسیرو انتخاب میکنم؟ "


https://t.me/treehouseforus
سال 1941 . امپراطوری بریتانیا
موهای بلند و قهوه ای رنگ و چشمای مشکی ای داشت ، قدش بلند بود و لباس هایی با ترکیب مشکی و قهوه ای میپوشید
سال 1942 به عنوان جاسوس برای امپراطوری ژاپن مشغول به کار میشه و اطلاعات فرمانده ها و افسرهای انگلیسی رو به ژاپنی ها میده و بعد پایان جنگ جهانی به ژاپن فرار میکنه و در آخر در 1946 توسط سرباز های انگلیسی دستگیر و به انگلیس برگردوننده میشه و در آخر در 19 می 1947 به جرم جاسوسی و خیانت علیه کشورش اعدام میشه
" من هیچوقت معنای خانواده رو درک نکردم و همیشه تنها بودم ، نه دوستی داشتم و نه خانواده ای پدر و مادرم وقتی بچه بودم تصادف کردن و مردن و من از اون روز تنها شدم ترس از اجتماع نمیزاشت با هیچ کس ارتباط برقرار کنم و دوست بشم و در آخرم که علیه کشورم ، سرزمینی که توش به دنیا اومدم جاسوسی کردم.. فردا قراره اعدام بشم ولی ناراحت نیستم چون قراره از این جهنم خلاص بشم فقط کاش منم میتونستم مثل بقیه ی ادمای معمولی زندگی کنم ، دنیا خیلی بی رحمه خیلی زیاد"


https://t.me/Forsakan
سال 1940 . امپراطوری بریتانیا
موهای کوتاه و بلوند و پوست سفیدی داشت ، چشماش سبز رنگ بودن و پیراهن های زنانه زیبایی به تن میکرد ؛
سال 1941 بخاطر شغل پدرش مجبور به مهاجرت به فرانسه میشن و اون در مارسی فرانسه مشغول به خوندن درس میشه و دو سال بعد فارغ التحصیل میشه و به عنوان پزشک در یکی از بیمارستان های مارسی شروع به کار کردن میکنه
سال 1944 با یکی از بیماراش ازدواج میکنه و به بریتانیا برمیگردن
مادر و پدرش بخاطر تصادفشون با قطار میمیرن و در انگلیس به خاک سپرده میشن؛
و در آخر در 17 مارس 1952 از یه صخره به پایین دره و در دریا غرق میشه
" بعد از مرگ پدر و مادرم احساس بدی پیدا کردم مدام با خودم میگفتم اگه پدر و مادرم رو توی فرانسه ترک نمیکردم مدت بیشتری کنارشون بودم ،‌ من حسرت های زیادی توی زندگیم داشتم و نداشتن خانواده یکی از اون ها بود اما بودن کنار تو حالم رو خوب میکرد ، کاش میتونستم زمان بیشتری رو کنارت باشم"


https://t.me/greenblood_rt
سال 1944 . کره جنوبی
موهای متوسط و مشکی رنگ و چشمای قهوه ای رنگی داشت ، قدش کوتاه بود و بدن لاغر و ضعیفی داشت
سال 1944 به عنوان نقاش مشغول به کار میشه و سال بعدش با پولی که از این راه در آورده و کمک مالی خانوادش یه مغازه کوچیک میخره و نقاشی هاش رو به فروش میرسونه
سال 1946 ازدواج میکنه و همراه همسرش به امپراطوری بریتانیا مهاجرت میکنن و دو سال بعد صاحب یه پسر میشن
سال 1950 خودش و همسرش بخاطر گاز گرفتگی خونه میمیرن و پسرشون بخاطر این اتفاق به یتیم خونه ای توی بریتانیا فرستاده میشه..سال ها میگذره و اون بچه استاد یک دانشگاه در فرانسه میشه و به اونجا مهاجرت میکنه و داستان زندگی خانوادش رو مینویسه و به چاپ میرسونه
" من زندگی آرومی داشتم ، تونستم با تلاش زیاد و کمک خانوادم یه مغازه بخرم و نقاشیام رو به فروش برسونم و با یکی از مشتری هام ازدواج کنم و زندگی خوبی بسازم ، بخاطر پیشرفت زندگیمون به انگلیس مهاجرت کردیم و تو رو اونجا به دنیا آرودیم ، زندگی ما خیلی شیرین و زیبا بود اما یه شب که مثل همیشه برات داستان خوندم و به اتاقم رفتم تا بخوابم دیگه نتونستم تو رو ببینم"


https://t.me/Lolllises
سال 1939 . امپراطوری بریتانیا
موهای بلند و قهوه ای رنگی داشت و قدش کوتاه بود
به مطالعه علاقه داشت و سال 1940 به عنوان پزشک توی بیمارستان مشغول به کار میشه و دو سال بعد با یکی از پرستار های اونجا قرار میزاره و بهش علاقه پیدا میکنه
اون پرستار برای انجام یکی از ماموریت هاش مجبور میشه به سنگاپور سفر کنه و بخاطر حمله ی ژاپن میمیره
بعد از مرگ اون افسردگی شدیدی میگیره و چند ماهی از بیمارستان مرخصی میگیره و در 23 ژوئن سال 1943 جسدش که خونی بود رو توی خونش پیدا میکنن و حدس میزنن که خودکشی کرده بوده
" بعد از مرگ تو من دیگه نمیتونستم به زندگیم ادامه بدم ، همه چیز سیاه و تاریک شده بود و من تصمیم گرفتم چندماهی از بیمارستان مرخصی بگیرم و به خونه برگردم و با خاطراتت زندگی کنم..اما امروز تو وارد خونه ی من شدی! تو نمرده بودی و همه ی اینا الکی بود تو یه جاسوس بودی که برای ژاپن کار میکردی و من هیچوقت حتی تصور هم نمیکردم من دوستت داشتم حتی وقتی حقیقت رو فهمیدم چطور میتونی با یه چاقو بهم حمله کنی؟"


https://t.me/trianglevalley
سال 1939 . انگلیس
موهاش بلند و مشکی بودن و علاقه ی خاصی داشت که موهاش رو گوجه ای ببنده
لباس های تیره رنگی به تن میکرد و عاشق مطالعه و شعر خوندن بود
سال 1940 به عنوان معلم ادبیات به سنگاپور سفر میکنه و در اونجا مشغول به کار میشه و در حمله ی ژاپن در سال1942 تعداد خیلی زیادی از مردم به اسارت گرفته و کشته میشن و اون در اون جنگ هفت روزه توی روز پنجم جنگ کشته میشه
" من دلم میخواست که به سمت شغل و رشته ای که دوست دارم برم و همین اتفاق افتاد اما مجبور شدم به سنگاپور سفر کنم و زندگی جدیدی برای من شروع شد
دانش آموزای من واقعا با استعداد سختکوش و مهربون بودن و من با تعداد زیادی از اون ها دوست شده بودم
وقتی سرباز های ژاپنی حمله کردن توی روزهای اول تعداد زیادی از اون بچه ها جلوی چشمای خودم کشته شدن و خیلی هاشون به اسارت گرفته شدن! وقتی اون اتفاقات و گریه های اون بچه ها رو میشنیدم نتونستم تحمل کنم و منم با تجربه هایی که از تیراندازی داشتم همراه سپاه به ژاپنی ها حمله کردم ، امروز روز چهارمه و من امیدوارم بتونم انتقام خون اون بچه ها و مردم بی گناه رو بگیرم"


https://t.me/redkisseffects
سال 1939 . سوئیس
پوست سفید موهای بلوند و چشمای مشکی رنگی داشت ، لباس هایی با رنگ روشن میپوشید و عاشق طبیعت و حیوانات بود
سال 1942 به عنوان طراح لباس توی یکی از تولیدی های کوچیک مشغول به کار میشه و سال بعدش با کارفرماش ازدواج میکنه و هفته ی بعد از ازدواج همسرش بخاطر تصادف میمیره
بخاطر مرگ همسرش و حال بد روحی خودش اون تولیدی چند ماهی تعطیل میشه اما سال 1944 دوباره اون تولیدی باز میشه و با تلاش هایی که میکنه میتونه لباس ها رو به خوبی به فروش برسونه و قرارداد ببنده و در نتیجه کارمندهای بیشتری استخدام میکنه و روز به روز پیشرفت بیشتری میکنه
پنج سال بعد دو شعبه توی شهرهای مختلف سوئیس تاسیس میکنه و برندش رو توی سوئیس مشهور تر میکنه
اما در سال 1951 بخاطر بیماری قلبی بیمارستان بستری میشه و در 14 اکتبر 1952 میمیره
" همیشه وقتی اخبار جنگ بین متففین و متحدین رو از روزنامه میخوندم دلم برای مردم کشوراشون میسوخت ، اونا هیچ گناهی نداشتن اما بیشتر آسیب به اونا زده میشد و این خیلی دردناک بود ، من هیچوقت نتونستم درکشون کنم چون کشورم اعلام بی طرفی کرده بود و جنگی رخ نداد
زندگی آرومی داشتم و تونستم سمت شغل موردعلاقم برم و اینکارم برای من یه چالش بزرگ بود و وقتی با تو ازدواج کردم از هر زمان دیگه ای خوشحال تر بودم اما تو خیلی زود از پیشم رفته ولی من قوی موندم و تولیدیت رو باز کردم و هر روز برای پیشرفتش تلاش کردم ، تمام اون مدت به خودم میگفتم که تو رو فراموش کردم اما الان فهمیدم دروغ بود و من اون کارا رو فقط و فقط برای تو انجام میدادم ، خوشحالم چون قراره تا چندوقت دیگه پیشت بیام"


https://t.me/shibui03
سال 1940 . فرانسه
موهای متوسط و قهوه ای رنگی داشت و پوستش سفید و صورت استخونی ای داشت و چشماش هم رنگ موهاش بودن
لباس هایی با ترکیب مشکی و قهوه ای به تن میکرد و قد بلندی داشت
سال 1941 به عنوان جاسوس به آلمان نازی سفر میکنه و با هویتی جدید در اونجا مشغول به کار کردن توی یک شیرینی فروشی میکنه و محل تبادل اطلاعات هم توی همون شیرینی فروشیه
دو سال بعد یکی از سرباز های نازی به اونجا مشکوک میشه و تمام کارکنا و صاحب شیرینی فروشی رو دستگیر میکنن و اعدامشون میکنن اما خبری از اون نبود
تا اینکه در 4 آگوست 1944 اون شیرینی فروشی آتیش میگیره و بعد از خاموش کردن اونجا جسد سوخته ی اون دختر رو پیدا میکنن
" من هیچوقت زندگی آروم و زیبایی نداشتم و همیشه حسرت یه زندگی پر از آرامش رو میخواستم ، چیزی که هیچوقت بهش دست پیدا نکردم..
وقتی همه ی کارکنای اون شیرینی فروشی و دوستام دستگیر شدن من از سمت دیگه ی خیابون فقط تماشا میکردم و هیچ کاری از دستم بر نمیومد و وقتی خبر اعدامشون رو توی روزنامه ها خوندم حالم بدتر شد
اونا بخاطر من مرده بودن و این عذاب بدی برای من داشت ، امشب قراره برم توی اون شیرینی فروشی و تمام اون اطلاعات سری ای که توی زیرزمین جاساز شدن رو به دست یکی از همکارام برسونم تا خون دوستام الکی ریخته نشده باشه و اون شیرینی فروشی رو بسوزونم ، نمیدونم شاید بعد از آتیش زدن اونجا تصمیمی برای فرار از اونجا نداشته باشم"


https://t.me/YourStarboyfriend
سال 1940 . کره جنوبی
پوست سفید و چشمای مشکی رنگی داشت و موهاش به رنگ بلوند بود ، عاشق موسیقی و عکاسی بود ، از خانواده ای اشراف زاده بود و دختری خیلی زیبا بود
سال 1941 مجبور میشه با پسر دوست پدرش که ژاپنی بود ازدواج کنه
ولی اون از ژاپنی هایی که کشورش رو تصرف کردن متنفر بود
چهار ماه بعد از ازدواج تصمیم به جاسوسی علیه امپراطوری ژاپن میگیره و اطلاعات رو به انگلیس ها میده ، و در آخر در 11نوامبر سال 1943 توسط یکی از سرباز های ژاپنی دستگیر میشه و در 18 آگوست 1944 به جرم جاسوسی علیه امپراطوری ژاپن اعدام میشه
" همیشه از پدرم متنفر بودم ، اون هیچ علاقه ای به خانوادش نداشت و این ناراحت کننده بود..وقتی به من گفت که مجبورم بخاطر دوستی پدرم با یک افسر ژاپنی با پسرش ازدواج کنم بیشتر از قبل ازش متنفر شدم ، زندگی من پر از تنفر و کینه و من میدونستم پایان خوبی در انتظارم نیست ، من گناهکارم اما دلم میخواست فقط کمی شادی رو درک کنم "


https://t.me/thisarcane
سال 1941 ‌. انگلیس
موهای مشکی و پوست گندمی رنگی داشت ، چشماش هم رنگ موهاش بود و قد بلندی داشت و لباس های قهوه ای رنگی به تن میکرد
سال 1942 به عنوان افسر نظامی انگلیس مشغول به کار میشه و در نوامبر همون سال با یکی دیگه از افسرها ازدواج میکنه
و سال بعد مجبور میشه بخاطر ماموریتش به عنوان جاسوس شوروی سفر کنه
و در اکتبر 1945 به دست یکی از مامور های شوروی در شبی برفی میمیره
" وقتی وارد ارتش شدم توقع یه زندگی سخت و بدون احساس رو داشتم اما با تو آشنا شدم و زندگیم عوض شد ، اون روز وقتی پیشنهاد ازدواج دادی واقعا خوشحال بودم و از طرفی نگران! دوست نداشتم از دستت بدم و برای همین میترسیدم
حالا که به شوروی سفر کردم و هر لحظه امکان داره لو برم و بمیرم بیش تر از قبل نگرانم ، نگران اینکه قراره بعد از من چطوری زندگی کنی؟ "


https://t.me/pathetickisses
سال 1943 . پادشاهی ایتالیا
موهای کوتاه و مشکی رنگی داشت و چشم هاش آبی رنگ بود ، پیراهن های زنانه زیبایی به تن میکرد و عاشق طبیعیت گردی و عکاسی بود؛
سال 1944 به عکاسی مشغول میشه و به انگلیس سفر میکنه و سال بعد با یک افسر انگلیسی ازدواج میکنه
و سال بعد بخاطر مرگ همسرش افسردگی شدیدی میگیره و به ایتالیا برمیگرده
با پایان جنگ یک مغازه ی کوچک میخره و به نقاشی و عکاسی مشغول میشه
و در آخر در 17 دسامبر 1948 بخاطر تعداد زیادی قرص میمیره
" زندگی من کوتاه تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم ، تصور میکردم بزرگ میشم و عکاسی میکنم و یه کلبه ی کوچیک توی جنگل داشته باشم ولی الان انگلیسم و تو رو از دست دادم ، خیلی درد داره "

20 last posts shown.

6

subscribers
Channel statistics