https://t.me/shibui03سال 1940 . فرانسه
موهای متوسط و قهوه ای رنگی داشت و پوستش سفید و صورت استخونی ای داشت و چشماش هم رنگ موهاش بودن
لباس هایی با ترکیب مشکی و قهوه ای به تن میکرد و قد بلندی داشت
سال 1941 به عنوان جاسوس به آلمان نازی سفر میکنه و با هویتی جدید در اونجا مشغول به کار کردن توی یک شیرینی فروشی میکنه و محل تبادل اطلاعات هم توی همون شیرینی فروشیه
دو سال بعد یکی از سرباز های نازی به اونجا مشکوک میشه و تمام کارکنا و صاحب شیرینی فروشی رو دستگیر میکنن و اعدامشون میکنن اما خبری از اون نبود
تا اینکه در 4 آگوست 1944 اون شیرینی فروشی آتیش میگیره و بعد از خاموش کردن اونجا جسد سوخته ی اون دختر رو پیدا میکنن
" من هیچوقت زندگی آروم و زیبایی نداشتم و همیشه حسرت یه زندگی پر از آرامش رو میخواستم ، چیزی که هیچوقت بهش دست پیدا نکردم..
وقتی همه ی کارکنای اون شیرینی فروشی و دوستام دستگیر شدن من از سمت دیگه ی خیابون فقط تماشا میکردم و هیچ کاری از دستم بر نمیومد و وقتی خبر اعدامشون رو توی روزنامه ها خوندم حالم بدتر شد
اونا بخاطر من مرده بودن و این عذاب بدی برای من داشت ، امشب قراره برم توی اون شیرینی فروشی و تمام اون اطلاعات سری ای که توی زیرزمین جاساز شدن رو به دست یکی از همکارام برسونم تا خون دوستام الکی ریخته نشده باشه و اون شیرینی فروشی رو بسوزونم ، نمیدونم شاید بعد از آتیش زدن اونجا تصمیمی برای فرار از اونجا نداشته باشم"