• ازم پرسید تو میدونی تنهایی چجوریه؟ ساکت شدم، گفت نگاه کن تنهایی اینجوری نیست که بری تو خیابون قدم بزنی و دوتا آدم کنار هم ببینی و با خودت بگی چرا من مثل اونا نیستم؟ چرا من تنهام؟ نه نه تنهایی یه چیز عمیق تره، یهو متوجهش میشی، یهو میاد سراغت، ولی تا مغز استخونت درد میگیره، مثلا همینجوری که کنترل تو دستته و کانالارو بالا پایین میکنی یادت میوفته که تنهایی، یهو از خواب میپری با خودت میگی چقدر تنهام، داری مسواک میزنی، یادت میوفته، میری جلو آیینه با لبخند خودتو نگاه میکنی، یادت میوفته که تنهایی و لبخندت تبدیل به بغض میشه، دراز میکشی زل میزنی به سقف یهو یادت میوفته، پشت چراغ قرمز گیر کردی، یادت میفته، صفحه های کتابتو ورق میزنی، یهو میگی چقدر تنهام، میری چایی بریزی دوتا لیوان برمیداری، با خودت میگی چرا دوتا برداشتم؟ و بازم یادت میوفته که تنهایی، بدتر از اینا میدونی چیه؟ وسط جمع داری با بقیه میخندی و بازم یادت میوفته، لبخندت خشک میشه، اونجا هم تنهایی ولت نمیکنه. یهو گفت اینطور نیست؟ نگاهمو ازش دزدیدم، سرمو انداختم پایین و گفتم ببخشید هیچی از حرفات نفهمیدم، تمام مدت داشتم فکر میکردم که چقدر تنهام