- و باز هم این دختر مزخرف.. کی میخواد اینجا رو ول کنه؟
لبخند روی لبهای زیبایش را پررنگ تر کرد و همچنان بیاهمیت نسبت به حرفهای همیشگی و بیارزش ادمهای حاضر در رستوران معروف شهر بریزبین، مشغول تکه کردن استیک نرم و لذیذش بود. همه اینگونه بودند که ان دختر شیطانی است و تنها کاری که درش خوب بود دردسر ساختن است. کاری نداشت که بقیه چه میگویند، از نظر خودش فقط داستان این بود که بقیه حتی ارزش نگاه کردن به من هم ندارند و به این صورت اگر کسی از حدش میگذشت بدجور با او در میافتاد. بگذارید مثالی برایتان بزنم؛ حدودا یک هفته پیش، وقتی داشت به ارامی ماشین پروشه تماما مشکیاش را در خیابانهای شهر به اینور و انور میکشاند، پسری جوان که حدودا بیست و سه ساله میزد، صد راهش شد و به ظاهر موتور سنگینش که با رنگ سیاه و سفید نقاشی شده بود را دقیقا جلوی ماشین دخترک پارک کرد. در حالتی که لئورا داشت به ارامی حرکت میکرد و ناخواسته همچین اتفاقی افتاد. خلاصه بگویم؛ ان روز فک پسرک از دو طرف شکست و بخاطر ضربههای زیاد وارد شده به شکمش مجبور به جراحی معده شده بود، ناگفته نماند که دست و پاهایش هم کم اسیب ندیده بودند و اینها همه و همه فقط بخاطر یک چشمک زدن برای لئورا بخاطر مثلا کار خفنی که انجام داده است و راه ماشین دختر را بند اورده است. همانطور پسر همهی این اسیبها را دید و از روی ترس، رضایتی به پرداخت کردن دیه توسط دختر، نشان نداد. لئورا خوب به حسابش رسیده بود.
خندید و کیف چرم و مشکیاش را از روی میز برداشت و همانطور که نصف غذایش جا مانده بود به سمت میز دخترهای زیادی پرحرف رفت. روی میز خم شد و همانطور که با لبخند ارامی دقیقا به چشمانش نگاه میکرد لب زد: مراقب باش.. شاید یه موقع بدن جدا شده از سرت رو گوشهی اتاق دیدی.
بیاهمیت نسبت به قیافهی ترسیدهی دختر لبخند کجی زد و عینک به رنگ مشکیاش را بر روی چشمانش گذاشت و از رستوران خارج شد.
に’
t.me/nhting , ♡︎