کنار اردکا بودم. دون میدادم بهشون ، آب میریختم تو ظرفشون تا بهشون زندگی بدم. که اگه من نبودم از تشنگی میمردن و از گرسنگی .. از گرسنگی سر بقیۀ اردکا رو میخوردن تا سیر شن. من تو تاریکیِ اردکا بودم و فکر به زندگی چرندشون که خیلی چرت قراره تموم شه که یهو اومدی. اومدنت شبیه نور بود. اصلا خودِ خودِ نور بودی. بوی نور میدادی، میدونستم بغلت مزۀ خواب میده،میخواستم تجربش کنم. میخواستم سرت داد بزنم " گور بابای بوی گندِ سیگارت، بغلم کن جون بگیرم." ولی نشد.. اومدی رد شدی. نیگا کردی به اردکام زیرلب بهم گفتی دیوونه و رفتی. نفهمیدی اینی که بهش میگی دیوونه دوساعت تو سرش جمله چید تا بهت از مزۀ خوب بغلت بگه . بغلی که نچشیده . بهت بگه تو که اینقدر بغلت قشنگه خودتم بغل میکنی آدمِ اخمو؟ خودتو بغل کن حالت خوب میشه. آخه تو بغلت نور خوابیده. اردکا میگفتن وقتی میری بیوفتم دنبالت. ولی من که میدونستم ولشون کنم سر هم دیگه رو میخورن. مگه دیوونم؟ نیستم. من فقط باهات فرق دارم. ت خیلی قشنگی ولی من فقط زیادی فکر میکنم. صدای یکی از اردکا اومد. بوی خون می اومد. اردکم سر نداشت. اگه بودی و بهم نمیخندیدی که دارم به اردکا دون میدم الان سر داشت. چرا اومدی؟ چرا شبیه نور بودی از اون دور؟ چرا قشنگ خندیدی بهم؟ چرا صدات موقع گفتن دیوونه دلمو برد؟ چرا اردکا گشنشون بود؟ چرا نیستی؟ چرا اردک پیرم سر نداره؟
@NightWriting