#حماقت 💥🔥
#148
" پریناز"
پاهام رو به دنبال خودم می کشوندم و مثل یه آدم بی کس و کار دنبالِ پسرِ همسایمون افتاده بودم!
کیسه ی دارو های من دست اون و دست های من یخ زده! نگاه گردوندم تا پرایدِ سفیدش رو پیدا کنم و در نتیجه با ندیدنش بالاخره لب باز کردم و بی طاقت پرسیدم:
- خسته شدم، خیلی مونده برسیم به ماشین؟
از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت. هم شونه ی هم راه نمی رفتیم ولی اختلاف قدم هامون هم زیاد نبود!
- نزدیکیم بهش!
نزدیک بودیم؟ پس چرا من هر ماشینی رو می دیدم الا پراید سفید؟!
اینبار هم شونه ی هم راه افتادیم و با توقف قدم های ایمان، قدم های من هم متوقف شد! هر دو کنار ماشین سفید رنگی وایستاده بودیم... ولی ماشینی که پراید نبود! خواستم حرفی بزنم که سوییچ رو از جیبش بیرون کشید و با شنیدن صدای بازشدن درهای ماشین، دهنِ من هم بسته شد! دستم رو به سمت دستگیره دراز کردم و در سکوتی که همه اش ناشی از درگیری ذهنم بود روی صندلی شاگرد جا گرفتم. چرا فکر می کردم ایمان باید همون ایمان سه سال پیش باشه؟ چرا فکر می کردم ماشینش باید همون پراید باشه نه سمند؟! گذر زمان هرچند من رو به بدبختی کشوند ولی روی خوشش رو به ایمان نشون داده بود!
با قرار گرفتن چیزی روی پاهام به خودم اومدم و به کیسه ی داروهام خیره شدم. بی انصافی بود اگه واسه علاف کردنش در این چند ساعت ازش تشکر نمی کردم!
- زحمت دادم بهت!
استارت زد و ماشین رو به حرکت در آورد.
- وظیفه بود!
وظیفه؟ کی تعیین کرده بود که جمع کردن من از کوچه وظیفه است؟
- ایمان؟
دستش رو به سمت داشبورد ماشین برد و سیستم گرمایشی ماشین رو فعال کرد.
- بله؟
- چمدونم...
- تو صندوقه!
حتی نذاشت حرفم رو کامل کنم! به برف پاکن های پرتلاطم شیشه ی جلو خیره شدم که چطور قطرات برف رو پرت می کردند به چپ و راست!
- کجا داریم می ریم؟
- خونه!
خونه؟ کدوم خونه؟ نکنه مامان و بابا برگشته بودند؟ اگه نیومده باشند... من که کلید نداشتم...! کدوم خونه دقیقا می خواستیم بریم؟ نکنه...
- من کلید ندارم!
- منم نگفتم داری!
خدایا چش شده بود؟ چرا اینقدر کوتاه و پر غیض جوابم رو می داد؟
- پس...
دستش روی دنده نشست و با هدایت کردنش به جلو سرعت ماشین رو بالا برد.
- خوب... بدون کلید که نمی شه وارد خونه شد!
- من دارم!
خدایا... می شد مثل آدم جوابم رو بده و هی مغزِ من برای به نتیجه رسیدن سوال بیشتری طرح نکنه؟ صورت به سمتش برگردوندم و به نیمرخش خیره شدم. زل زده بود به جاده و ابروهاش... در اثر نزدیک تر شدن بهم کوتاه تر به نظر می رسیدند!
- کلید خونه ی...
صدای نفس کلافه اش رو که شنیدم، لب گزیدم و ساکت شدم. فرمون رو به راست گرفت. شمرده حرف می زد ولی همین شمرده حرف زدنش نشون از این داشت که حسابی بی حوصله است!
- کلید... د...ا...ر...م! کلیدِ خونه ی شما رو... بابات در نبودش خونه رو به ما سپرده... من شب ها خونه ی شما می خوابم تا یه وقت آقا دزده فکر نکنه خونه خالیه!
دستم بی هدف درون کیسه ی دارو هام رفت و بدون اینکه برام مهم باشه یکی یکی قرص ها رو از کیسه خارج می کردم و فقط نگاهشون می کردم. حتی اسمشون رو هم نمی خوندم! همین که امشب تو کوچه نمی موندم جای شکر داشت!
- ایمان؟
پنجه کشید درونِ موهاش... از چی اینقدر بی اعصاب بود؟ از دیدن من؟
- چیزی شده؟ به نظرم یه جوری هستی!
چیزی نگفت... ولی من منتظر بودم... منتظر جوابش! دستش رو به سمت ضبط برد و کمی بعد صدای آهنگ در فضای ماشین پیچید... با اینکارش جوابم رو داد! ولی نه جوابی که منتظرش بودم... در واقع بهم فهموند که در حال حاضر باید خفه خون بگیرم...! واقعا حوصله نداشت... چراش رو دیگه من نمی دونستم! تا زمانی که زبون باز نمی کرد هم این مجهول با من همراه بود!
ماشین که مقابل رستوران بزرگی متوقف شد، سرم رو به سمتش برگردوندم و منتظر نگاهش کردم. سرش رو به سمتم برگردوند و همزمان با چرخش سوییچ در محل استارت، صدای سکوت در فضا پیچید...
- پیاده شو.
- کجا می ریم؟
دستش رو دراز کرد و اشاره ای به درِ همون رستوران!
- مشخص نیست؟ می ریم شام!
- ولی من گرسنه ام نیست!
دروغ می گفتم... مثلِ...!
- منم نپرسیدم گشنته یا نه! گفتم می ریم شام!
زور بود...؟
- من...
- تو گشنته... از حال رفتنتم یه بخشیش بخاطر ضعفت بوده! پیاده شو من واقعا امشب بی اعصابم!
در رو که باز کرد و تنش رو به پایین پرت، دستم بی اختیار به سمتِ دستگیره ی در رفت. دقیقا چی گفت؟ از حال رفتنم یه بخشیش بخاطر ضعفم بوده؟ پس بخش دیگه اش...؟! آه... خدایا... نکنه فهمیده بود...؟!
@Novels_M_Alizadeh
#148
" پریناز"
پاهام رو به دنبال خودم می کشوندم و مثل یه آدم بی کس و کار دنبالِ پسرِ همسایمون افتاده بودم!
کیسه ی دارو های من دست اون و دست های من یخ زده! نگاه گردوندم تا پرایدِ سفیدش رو پیدا کنم و در نتیجه با ندیدنش بالاخره لب باز کردم و بی طاقت پرسیدم:
- خسته شدم، خیلی مونده برسیم به ماشین؟
از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت. هم شونه ی هم راه نمی رفتیم ولی اختلاف قدم هامون هم زیاد نبود!
- نزدیکیم بهش!
نزدیک بودیم؟ پس چرا من هر ماشینی رو می دیدم الا پراید سفید؟!
اینبار هم شونه ی هم راه افتادیم و با توقف قدم های ایمان، قدم های من هم متوقف شد! هر دو کنار ماشین سفید رنگی وایستاده بودیم... ولی ماشینی که پراید نبود! خواستم حرفی بزنم که سوییچ رو از جیبش بیرون کشید و با شنیدن صدای بازشدن درهای ماشین، دهنِ من هم بسته شد! دستم رو به سمت دستگیره دراز کردم و در سکوتی که همه اش ناشی از درگیری ذهنم بود روی صندلی شاگرد جا گرفتم. چرا فکر می کردم ایمان باید همون ایمان سه سال پیش باشه؟ چرا فکر می کردم ماشینش باید همون پراید باشه نه سمند؟! گذر زمان هرچند من رو به بدبختی کشوند ولی روی خوشش رو به ایمان نشون داده بود!
با قرار گرفتن چیزی روی پاهام به خودم اومدم و به کیسه ی داروهام خیره شدم. بی انصافی بود اگه واسه علاف کردنش در این چند ساعت ازش تشکر نمی کردم!
- زحمت دادم بهت!
استارت زد و ماشین رو به حرکت در آورد.
- وظیفه بود!
وظیفه؟ کی تعیین کرده بود که جمع کردن من از کوچه وظیفه است؟
- ایمان؟
دستش رو به سمت داشبورد ماشین برد و سیستم گرمایشی ماشین رو فعال کرد.
- بله؟
- چمدونم...
- تو صندوقه!
حتی نذاشت حرفم رو کامل کنم! به برف پاکن های پرتلاطم شیشه ی جلو خیره شدم که چطور قطرات برف رو پرت می کردند به چپ و راست!
- کجا داریم می ریم؟
- خونه!
خونه؟ کدوم خونه؟ نکنه مامان و بابا برگشته بودند؟ اگه نیومده باشند... من که کلید نداشتم...! کدوم خونه دقیقا می خواستیم بریم؟ نکنه...
- من کلید ندارم!
- منم نگفتم داری!
خدایا چش شده بود؟ چرا اینقدر کوتاه و پر غیض جوابم رو می داد؟
- پس...
دستش روی دنده نشست و با هدایت کردنش به جلو سرعت ماشین رو بالا برد.
- خوب... بدون کلید که نمی شه وارد خونه شد!
- من دارم!
خدایا... می شد مثل آدم جوابم رو بده و هی مغزِ من برای به نتیجه رسیدن سوال بیشتری طرح نکنه؟ صورت به سمتش برگردوندم و به نیمرخش خیره شدم. زل زده بود به جاده و ابروهاش... در اثر نزدیک تر شدن بهم کوتاه تر به نظر می رسیدند!
- کلید خونه ی...
صدای نفس کلافه اش رو که شنیدم، لب گزیدم و ساکت شدم. فرمون رو به راست گرفت. شمرده حرف می زد ولی همین شمرده حرف زدنش نشون از این داشت که حسابی بی حوصله است!
- کلید... د...ا...ر...م! کلیدِ خونه ی شما رو... بابات در نبودش خونه رو به ما سپرده... من شب ها خونه ی شما می خوابم تا یه وقت آقا دزده فکر نکنه خونه خالیه!
دستم بی هدف درون کیسه ی دارو هام رفت و بدون اینکه برام مهم باشه یکی یکی قرص ها رو از کیسه خارج می کردم و فقط نگاهشون می کردم. حتی اسمشون رو هم نمی خوندم! همین که امشب تو کوچه نمی موندم جای شکر داشت!
- ایمان؟
پنجه کشید درونِ موهاش... از چی اینقدر بی اعصاب بود؟ از دیدن من؟
- چیزی شده؟ به نظرم یه جوری هستی!
چیزی نگفت... ولی من منتظر بودم... منتظر جوابش! دستش رو به سمت ضبط برد و کمی بعد صدای آهنگ در فضای ماشین پیچید... با اینکارش جوابم رو داد! ولی نه جوابی که منتظرش بودم... در واقع بهم فهموند که در حال حاضر باید خفه خون بگیرم...! واقعا حوصله نداشت... چراش رو دیگه من نمی دونستم! تا زمانی که زبون باز نمی کرد هم این مجهول با من همراه بود!
ماشین که مقابل رستوران بزرگی متوقف شد، سرم رو به سمتش برگردوندم و منتظر نگاهش کردم. سرش رو به سمتم برگردوند و همزمان با چرخش سوییچ در محل استارت، صدای سکوت در فضا پیچید...
- پیاده شو.
- کجا می ریم؟
دستش رو دراز کرد و اشاره ای به درِ همون رستوران!
- مشخص نیست؟ می ریم شام!
- ولی من گرسنه ام نیست!
دروغ می گفتم... مثلِ...!
- منم نپرسیدم گشنته یا نه! گفتم می ریم شام!
زور بود...؟
- من...
- تو گشنته... از حال رفتنتم یه بخشیش بخاطر ضعفت بوده! پیاده شو من واقعا امشب بی اعصابم!
در رو که باز کرد و تنش رو به پایین پرت، دستم بی اختیار به سمتِ دستگیره ی در رفت. دقیقا چی گفت؟ از حال رفتنم یه بخشیش بخاطر ضعفم بوده؟ پس بخش دیگه اش...؟! آه... خدایا... نکنه فهمیده بود...؟!
@Novels_M_Alizadeh