#حماقت 💥🔥
#149
" راوی"
- چی می خوری؟
دستانش را روی سینه قلاب کرده و اخم هایش درهم بود.
- گفتم که گشنه ام نیست. خسته ام. می خوام بخوابم. لطفا زودتر منو ببر خونه!
چشم هایش را بست و نفسش را از راه لب های جمع شده اش بیرون فرستاد.
- پریناز... لجبازی نکن!
ولی او امشب و درست زمانی که ایمان درگیر جمله ی شنیده شده اش در بیمارستان بود، قصد لجبازی داشت!
- زهرمار! دارن اینجا؟
دستش را روی گونه اش کشید و بدنش را به سمت پرینازِ مقابلش!
- یه امشب... فقط یه امشب منو درک کن! کاری که هیچ وقت نکردی!
جا خوردن پریناز را دید و عقب کشید... دید و سنگین پلک زد. دستش را بالا برد و با حرکت دادن آن گارسون را صدا زد. مردِ یونیفرم پوش نزدیکش شد و پس از گرفتن سفارش از میز آنها دور شد.
گوشی اش را به دست گرفت و با دیدن علامت دریافت پیام بر روی صفحه، وارد صندوق پیام هایش شد. در اوج بی حالی اش فقط پیام مسخره ی امین را کم داشت!
" خوش بگذره نکبت! امشبم که دیگه تنها نیستی! بالاخره بعد از اندی سال دنیا به روت خندیده. آخرشم این شب خوابیدنا خونه ی آقای فهیم به یه دردی خورد!"
گوشی را روی میز رها کرد و در دل پوزخندی به حرف های امین زد. می دانست امشب را تا صبح بی خواب است!
- تو امشب یه چیزیته!
سربلند کرد و نگاهِ خیره ی پریناز را به روی خود دید. لحظه ای نگاهش را دزدید و دوباره خیره اش شد.
- من فکر می کردم خانواده ام امشب از سفر برمی گردن. یعنی به من که اینطور گفتن!
پنجه در موهای آشفته اش کشید.
- اینطور قرار بود، ولی بخاطر سرمای هوا راه بندون شده. موندن تو راه... احتمالا تا فردا صبح برسن!
انگشت به سمت لبِ زیرینش برد و ناخن هایش قصد آزار رساندن به پوستِ لبش را داشتند!
- می دونم دیدنِ من ناراحتت می کنه... می دونم اذیت می شی... ولی همین تو اگه نبودی من امشب نمی دونستم باید چیکار کنم؟! لطفا تحملم کن... فقط یه امشب!
سیاهِ نافذِ چشمانش در عسلی چشمان پریناز تیز شد.
- دردِ من یه چیز دیگه است!
لب هایش را از هم فاصله داد و مردد پرسید:
- چی؟
سر به سمتی دیگر برگرداند و زیر لب گفت:
- بماند!
- بهم بگو ایمان... من تاحالا اینقدر تو رو بهم ریخته ندیده بودم... حتی وقتی... وقتی...
نگاه ایمان را که به سمتِ خود دید جمله اش را با صدای آرامی تکمیل کرد!
- بهت جوابِ رد دادم!
ایمان با نگاهش پوزخند زد و گارسون که همراه ترولی غذا نزدیک میز شد، پریناز در دل دعایش کرد. هر چند او هم بعد از چیدن ستِ میز و ظرف غذا از آنها دور شد!
- خوب... یه سوال ازت می پرسم! حالا خوشبختی؟!
نگاه پریناز بالا کشیده شد و آب دهانش سقوط کرد به عمیق ترین نقطه ی بدنش... حتما که تا الان شک کرده بود به رفتارهای پریناز... به چمدانش... به حالِ خرابش...
- جدا شدیم!
نگاهِ ایمان رنگ تعجب و ناباوری به خود گرفت. در حقیقت تصور می کرد پریناز دلخور از شوهر چند روزی را مهمان پدر و مادرش خواهد شد!
- جدا شدین؟!!
غم در دلش قل می زد و او خشمگین بود... از شکسته شدن غرورش!
- آره... طلاق گرفتم... مگه تو همینو نمی خواستی؟! مگه تو شب و روز منو نفرین نکردی بخاطر دلِ شکسته ات؟ بخاطر اینکه چون دستت خالی بود بهت گفتم نه؟ بخاطر اینکه دوستم داشتی و من ردت کردم... بخاطر اون حرفی که تو کافی شاپ بهت زدم؟ حالا بخند... حالا شاد باش... حالا برو سجده ی شکر به درگاه خدا بذار که تو رو به آرزوت رسوند! حالا نیشخند بزن و بهم بگو که حقمه! از امشب به بعد شبِ شادی توئه و عزای من! بهت تبریک می گم!
گفت و گفت... تاخت و تاخت... کلمه پشت کلمه ردیف کرد و ندانست... جمله هایش باری دیگر می شد زهری بر دل ایمان! متهمش می کرد به کار نکرده! زخم زد و نمی دانست چه شب ها که ایمان با نگاهِ تَرَش به درگاه خداوند خوشبختی او را آرزو کرد و صبری برای خودش... چه شب ها که تا صبح خیابان های تهران را قدم زد و صبح دم چیزی شبیه به جنازه اش را به خانه رساند... چه روزها که تلاش کرد تا او را از قلبش بیرون بیندازد اما کلیدِ قلبش را گم کرده بود!
به مانند کسی که یک سطل آب یخ بر سرش بی هوا ریخته بودند، مسخ شده به پریناز نگاه می کرد و پریناز شاهد رنگ به رنگ شدنش بود! نگاه پایین کشید و به دستِ مشت شده اش رسید که سخت رومیزی را چنگ می زد...
- هنوزم مثلِ همون سه سال پیش... بی انصافی!
گفت و از جا بلند شد... به سمت صندوق رفت و پولِ غذای دست نخورده اش را حساب کرد... و پریناز ماند و لبی که از شدت شرمندگی می گزید! در رستوران را به عقب هل داد و تنِ گر گرفته اش پرت شد در سرمای استخوان سوز هوا!
" باید تو رو پیدا کنم، شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی، تقدیر بی تقصیر نیست"
@Novels_M_Alizadeh
#149
" راوی"
- چی می خوری؟
دستانش را روی سینه قلاب کرده و اخم هایش درهم بود.
- گفتم که گشنه ام نیست. خسته ام. می خوام بخوابم. لطفا زودتر منو ببر خونه!
چشم هایش را بست و نفسش را از راه لب های جمع شده اش بیرون فرستاد.
- پریناز... لجبازی نکن!
ولی او امشب و درست زمانی که ایمان درگیر جمله ی شنیده شده اش در بیمارستان بود، قصد لجبازی داشت!
- زهرمار! دارن اینجا؟
دستش را روی گونه اش کشید و بدنش را به سمت پرینازِ مقابلش!
- یه امشب... فقط یه امشب منو درک کن! کاری که هیچ وقت نکردی!
جا خوردن پریناز را دید و عقب کشید... دید و سنگین پلک زد. دستش را بالا برد و با حرکت دادن آن گارسون را صدا زد. مردِ یونیفرم پوش نزدیکش شد و پس از گرفتن سفارش از میز آنها دور شد.
گوشی اش را به دست گرفت و با دیدن علامت دریافت پیام بر روی صفحه، وارد صندوق پیام هایش شد. در اوج بی حالی اش فقط پیام مسخره ی امین را کم داشت!
" خوش بگذره نکبت! امشبم که دیگه تنها نیستی! بالاخره بعد از اندی سال دنیا به روت خندیده. آخرشم این شب خوابیدنا خونه ی آقای فهیم به یه دردی خورد!"
گوشی را روی میز رها کرد و در دل پوزخندی به حرف های امین زد. می دانست امشب را تا صبح بی خواب است!
- تو امشب یه چیزیته!
سربلند کرد و نگاهِ خیره ی پریناز را به روی خود دید. لحظه ای نگاهش را دزدید و دوباره خیره اش شد.
- من فکر می کردم خانواده ام امشب از سفر برمی گردن. یعنی به من که اینطور گفتن!
پنجه در موهای آشفته اش کشید.
- اینطور قرار بود، ولی بخاطر سرمای هوا راه بندون شده. موندن تو راه... احتمالا تا فردا صبح برسن!
انگشت به سمت لبِ زیرینش برد و ناخن هایش قصد آزار رساندن به پوستِ لبش را داشتند!
- می دونم دیدنِ من ناراحتت می کنه... می دونم اذیت می شی... ولی همین تو اگه نبودی من امشب نمی دونستم باید چیکار کنم؟! لطفا تحملم کن... فقط یه امشب!
سیاهِ نافذِ چشمانش در عسلی چشمان پریناز تیز شد.
- دردِ من یه چیز دیگه است!
لب هایش را از هم فاصله داد و مردد پرسید:
- چی؟
سر به سمتی دیگر برگرداند و زیر لب گفت:
- بماند!
- بهم بگو ایمان... من تاحالا اینقدر تو رو بهم ریخته ندیده بودم... حتی وقتی... وقتی...
نگاه ایمان را که به سمتِ خود دید جمله اش را با صدای آرامی تکمیل کرد!
- بهت جوابِ رد دادم!
ایمان با نگاهش پوزخند زد و گارسون که همراه ترولی غذا نزدیک میز شد، پریناز در دل دعایش کرد. هر چند او هم بعد از چیدن ستِ میز و ظرف غذا از آنها دور شد!
- خوب... یه سوال ازت می پرسم! حالا خوشبختی؟!
نگاه پریناز بالا کشیده شد و آب دهانش سقوط کرد به عمیق ترین نقطه ی بدنش... حتما که تا الان شک کرده بود به رفتارهای پریناز... به چمدانش... به حالِ خرابش...
- جدا شدیم!
نگاهِ ایمان رنگ تعجب و ناباوری به خود گرفت. در حقیقت تصور می کرد پریناز دلخور از شوهر چند روزی را مهمان پدر و مادرش خواهد شد!
- جدا شدین؟!!
غم در دلش قل می زد و او خشمگین بود... از شکسته شدن غرورش!
- آره... طلاق گرفتم... مگه تو همینو نمی خواستی؟! مگه تو شب و روز منو نفرین نکردی بخاطر دلِ شکسته ات؟ بخاطر اینکه چون دستت خالی بود بهت گفتم نه؟ بخاطر اینکه دوستم داشتی و من ردت کردم... بخاطر اون حرفی که تو کافی شاپ بهت زدم؟ حالا بخند... حالا شاد باش... حالا برو سجده ی شکر به درگاه خدا بذار که تو رو به آرزوت رسوند! حالا نیشخند بزن و بهم بگو که حقمه! از امشب به بعد شبِ شادی توئه و عزای من! بهت تبریک می گم!
گفت و گفت... تاخت و تاخت... کلمه پشت کلمه ردیف کرد و ندانست... جمله هایش باری دیگر می شد زهری بر دل ایمان! متهمش می کرد به کار نکرده! زخم زد و نمی دانست چه شب ها که ایمان با نگاهِ تَرَش به درگاه خداوند خوشبختی او را آرزو کرد و صبری برای خودش... چه شب ها که تا صبح خیابان های تهران را قدم زد و صبح دم چیزی شبیه به جنازه اش را به خانه رساند... چه روزها که تلاش کرد تا او را از قلبش بیرون بیندازد اما کلیدِ قلبش را گم کرده بود!
به مانند کسی که یک سطل آب یخ بر سرش بی هوا ریخته بودند، مسخ شده به پریناز نگاه می کرد و پریناز شاهد رنگ به رنگ شدنش بود! نگاه پایین کشید و به دستِ مشت شده اش رسید که سخت رومیزی را چنگ می زد...
- هنوزم مثلِ همون سه سال پیش... بی انصافی!
گفت و از جا بلند شد... به سمت صندوق رفت و پولِ غذای دست نخورده اش را حساب کرد... و پریناز ماند و لبی که از شدت شرمندگی می گزید! در رستوران را به عقب هل داد و تنِ گر گرفته اش پرت شد در سرمای استخوان سوز هوا!
" باید تو رو پیدا کنم، شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی، تقدیر بی تقصیر نیست"
@Novels_M_Alizadeh