مثل روزهای گذشته...اون پسر عجیب و غریب با پوست برنزه، تا شب توی کافهی دنج و کوچیکش، روی صندلی همیشگیش نشسته بود و بهش خیره شده بود...
نگاه سنگین اون پسر باعث میشد به سختی بتونه روی کارش تمرکز کنه...
آروم پسر رو صدا زد: عذر میخوام...دارم تعطیل میکنم...
پسر بدون هیچ حرفی بلند شد و از اونجا بیرون رفت...
مشغول تمیز کردن میزها بود که با صدای رعد و برق، متوجه شد که آسمون قصد باریدن داره...
به سمت در رفت که با جسم مچاله شدهی اون پسر عجیب و غریب زیر بارون مواجه شد...
آروم صداش زد: دوست داری بیای تو؟! خونهی من طبقهی بالاست...
خودشم نمیدونست چرا داره اینکار و میکنه امّا اون پسر مثل سیاهچالهای بود که روحش و به درون خودش میکشید...
و داستان عاشقانهشون...از اون شب بارونی آغاز شد...⛈
#Markhyuck
#Short
⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈
ID: @ParkByun_Family
نگاه سنگین اون پسر باعث میشد به سختی بتونه روی کارش تمرکز کنه...
آروم پسر رو صدا زد: عذر میخوام...دارم تعطیل میکنم...
پسر بدون هیچ حرفی بلند شد و از اونجا بیرون رفت...
مشغول تمیز کردن میزها بود که با صدای رعد و برق، متوجه شد که آسمون قصد باریدن داره...
به سمت در رفت که با جسم مچاله شدهی اون پسر عجیب و غریب زیر بارون مواجه شد...
آروم صداش زد: دوست داری بیای تو؟! خونهی من طبقهی بالاست...
خودشم نمیدونست چرا داره اینکار و میکنه امّا اون پسر مثل سیاهچالهای بود که روحش و به درون خودش میکشید...
و داستان عاشقانهشون...از اون شب بارونی آغاز شد...⛈
#Markhyuck
#Short
⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈
ID: @ParkByun_Family