۲۹ نوامبر؛ حتی اگر روزی، حافظهام رو از دست بدم. با بارش هر قطره باران یاد تو میوفتم. اوایلِ آخرینِ پاییز، نوایِ کلاویههایِ پیانو. لابهلای طنین غم زدهاش، شکسته خاطراتی یادآور طلوع یخزده صبحِ وسط هفته، قسمتی از وجودم رو گرم میکرد. اما هیچچیز نمیتونست به گرمیِ وجودت، حضورِ لبخند زدهات. دلِ این گلِ یخی رو نرم کنه. میخندیدی. و من آرزو میکردم کاش میتونستم با صدای بلندتری دوستِت داشته باشم. و از روز اول میدونستم، میشناختمت.
انگار که در زندگی دیگری، در ناشناختهترین کافهیِ خیابون بارون زدهی فرانکفورت، به لیوان قهوهای دعوتت کردم.