از : Ar𐂂
به : ✧*♡manilifee
Word : امروز
چشمامو به زور باز کردم هیچ جارو نمیدیدم یه لحظه هنگ کردم که اصلا من کیم اینجا کجاست ، بعدش یادم اومد که صبح که خوابیدم انگار دیگه بلند نشدم و تا الان که شب شده خواب بودم لامپا هم خاموش بود بخاطر همین همه جا تاریک بود .
پاشدم لامپارو روشن کردم ، نورش کورم کرد چه قدر از روشنایی بدم میاد کاش همیشه تو غار تاریکی خودم بمونم ، چشم که یکم عادت کرد تازه دیدم وضع خونه چه آشفته بازاریه
کل کمد لباسام رو زمین بود چون حوصله نداشتم لباس کثیفارو بشورم پس هر روز یه لباس میپوشیدم و بعدم پرت میکردم گوشه خونه کوه لباس شده بود برای خودش و الان جز همین لباس شلوار تنم دیگه هیچی نداشتم .
وضع آشپزخونم همین بود کوه لیوان بشقاب قاشق چنگال .... من کی اینجوری شدم ؟ کی انقدر شلخته و کثیف شدم ؟ چرا چیزی یادم نمیاد ؟ نگاهم افتاد به سیگارای روی میز یادم اومد ، بعد اون همه سیگاری که کشیدم سردرد بدی گرفتم و خب طبیعی که چیز یادم نیاد
گیتارم شکسته افتاده بود روی زمین اینو یادم میاد خودم دیشب زدم تو دیوار و شکوندمش چون دیگه با دستام نمیتونم گیتار بزنم چه حیف ...
رفتم نشستم پشت میز طبق روال هر شب توی دفترم درمورد اتفاقای اون روزم می نوشتم
اومدم شروع کنم نوشتم امروز ولی ، هیچی یادم نیومد امروز چی ؟ چی میخوای بنویسی ؟ چی داری که بنویسی ؟ کلشو تو تاریکی و خواب گذروندی اما دیروز پریروز هفته پیش ماه پیش سال پیش اینارو یادمه ، گذشته رو خیلی خوب یادمه و حال و یادم نیست نمیدونم
خط زدم نوشتم دیروز ... دیروز این آدم مرد و از امشب به بعد مثل یه زندانی هست که محکومش کردم به حبس ابدی که اسمش زندگیه نقطه سر خط .
به : ✧*♡manilifee
Word : امروز
چشمامو به زور باز کردم هیچ جارو نمیدیدم یه لحظه هنگ کردم که اصلا من کیم اینجا کجاست ، بعدش یادم اومد که صبح که خوابیدم انگار دیگه بلند نشدم و تا الان که شب شده خواب بودم لامپا هم خاموش بود بخاطر همین همه جا تاریک بود .
پاشدم لامپارو روشن کردم ، نورش کورم کرد چه قدر از روشنایی بدم میاد کاش همیشه تو غار تاریکی خودم بمونم ، چشم که یکم عادت کرد تازه دیدم وضع خونه چه آشفته بازاریه
کل کمد لباسام رو زمین بود چون حوصله نداشتم لباس کثیفارو بشورم پس هر روز یه لباس میپوشیدم و بعدم پرت میکردم گوشه خونه کوه لباس شده بود برای خودش و الان جز همین لباس شلوار تنم دیگه هیچی نداشتم .
وضع آشپزخونم همین بود کوه لیوان بشقاب قاشق چنگال .... من کی اینجوری شدم ؟ کی انقدر شلخته و کثیف شدم ؟ چرا چیزی یادم نمیاد ؟ نگاهم افتاد به سیگارای روی میز یادم اومد ، بعد اون همه سیگاری که کشیدم سردرد بدی گرفتم و خب طبیعی که چیز یادم نیاد
گیتارم شکسته افتاده بود روی زمین اینو یادم میاد خودم دیشب زدم تو دیوار و شکوندمش چون دیگه با دستام نمیتونم گیتار بزنم چه حیف ...
رفتم نشستم پشت میز طبق روال هر شب توی دفترم درمورد اتفاقای اون روزم می نوشتم
اومدم شروع کنم نوشتم امروز ولی ، هیچی یادم نیومد امروز چی ؟ چی میخوای بنویسی ؟ چی داری که بنویسی ؟ کلشو تو تاریکی و خواب گذروندی اما دیروز پریروز هفته پیش ماه پیش سال پیش اینارو یادمه ، گذشته رو خیلی خوب یادمه و حال و یادم نیست نمیدونم
خط زدم نوشتم دیروز ... دیروز این آدم مرد و از امشب به بعد مثل یه زندانی هست که محکومش کردم به حبس ابدی که اسمش زندگیه نقطه سر خط .