از : Ar𐂂
به ✧*♡deadnights
Word : ماه
یه شب از همون شبایی که توی ایوون مامانجون رو تخت لم داده بودم و ستاره هارو نگاه میکردم ، آقاجون با موتورش از راه رسید .
با ذوق رفتم از نرده ها اویزون شدم که اومد تو منو ببینه و بهش سلام کنم و ببینم برام خوراکی آورده یا نه .
- سلاااممممم آقاجوننننن
+ بهههه سلام بابایی
همیشه شکولات یا کیکایی که توی مسجد بهش میدادن و نمیخورد میزاشت جیبش که بیاره بده به من .
+ بیا بابا این کیک برای تو بخور تا من برم لباسامو عوض کنم بیام پیشت .
اون خوراکی که آقاجون بهم میداد حتی اگه جزو مورد علاقه هام نبود و دوسش نداشتم اونموقع برام خوشمزه ترین چیز میشد و با عشق میخوردمش ، همیشه هم به شوخی مامانجون باهاش دعوا می کرد که چرا یه بار برای من چیزی نمیاری ؟ همه خوراکیارو میدی نوه هات بخورن بعد هم با حالت بانمکی قهر میکرد .
تابستون بود و گرم و این موقع ها رفیق شفیق آقاجون هندونه بود ، با سینی هندونه اومد بالا توی ایوون و پیشم نشست .
اون شب ماه کامل بود و برعکس همه شبا به جای اینکه درمورد ستاره ها حرف بزنیم در مورد ماه حرف زدیم ؟
+ بابا اون لکه های سیاه روی ماه و میبینی ؟
- اره .
+ میدونی اونا چین ؟
- نه ، چین ؟
+ اونا فرشته هایین که رو ماه نشستن .
- واقعنییییی ؟؟؟ وای چهه باحاللل نمیدونستم ، یعنی چجوری رو ماه نشستن نمیوفتن از اونجا ؟
خندید و گفت : نه بابا نمیوفتن .
وقتی بزرگ تر شدم فهمیدم که اون لکه ها فرشته نیستن و باز گول تخیلات آقاجون و خوردم .
یادمه ، اون شب سرم و گذاشتم رو پاش و آقاجون برام خوند : ماه من غصه چرا ؟ تو مرا داری و من ، آرزویم همه خوشبختی تو است ؛)🤍🌘
*اگه ماه زندگیتو پیدا کردی وقتی که ناراحت بود این شعر و براش بخون :)
به ✧*♡deadnights
Word : ماه
یه شب از همون شبایی که توی ایوون مامانجون رو تخت لم داده بودم و ستاره هارو نگاه میکردم ، آقاجون با موتورش از راه رسید .
با ذوق رفتم از نرده ها اویزون شدم که اومد تو منو ببینه و بهش سلام کنم و ببینم برام خوراکی آورده یا نه .
- سلاااممممم آقاجوننننن
+ بهههه سلام بابایی
همیشه شکولات یا کیکایی که توی مسجد بهش میدادن و نمیخورد میزاشت جیبش که بیاره بده به من .
+ بیا بابا این کیک برای تو بخور تا من برم لباسامو عوض کنم بیام پیشت .
اون خوراکی که آقاجون بهم میداد حتی اگه جزو مورد علاقه هام نبود و دوسش نداشتم اونموقع برام خوشمزه ترین چیز میشد و با عشق میخوردمش ، همیشه هم به شوخی مامانجون باهاش دعوا می کرد که چرا یه بار برای من چیزی نمیاری ؟ همه خوراکیارو میدی نوه هات بخورن بعد هم با حالت بانمکی قهر میکرد .
تابستون بود و گرم و این موقع ها رفیق شفیق آقاجون هندونه بود ، با سینی هندونه اومد بالا توی ایوون و پیشم نشست .
اون شب ماه کامل بود و برعکس همه شبا به جای اینکه درمورد ستاره ها حرف بزنیم در مورد ماه حرف زدیم ؟
+ بابا اون لکه های سیاه روی ماه و میبینی ؟
- اره .
+ میدونی اونا چین ؟
- نه ، چین ؟
+ اونا فرشته هایین که رو ماه نشستن .
- واقعنییییی ؟؟؟ وای چهه باحاللل نمیدونستم ، یعنی چجوری رو ماه نشستن نمیوفتن از اونجا ؟
خندید و گفت : نه بابا نمیوفتن .
وقتی بزرگ تر شدم فهمیدم که اون لکه ها فرشته نیستن و باز گول تخیلات آقاجون و خوردم .
یادمه ، اون شب سرم و گذاشتم رو پاش و آقاجون برام خوند : ماه من غصه چرا ؟ تو مرا داری و من ، آرزویم همه خوشبختی تو است ؛)🤍🌘
*اگه ماه زندگیتو پیدا کردی وقتی که ناراحت بود این شعر و براش بخون :)