🌸🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🍃
🌸🍃
🍃
#part134
#عاشقی_وارونه
ایلیاد با لبخند نگاهم میکرد طبق معمول اولین چیزی که توی صورتش جذبم میکرد چشمای عسلیش بود که هر روز روشن تر از دیروز میشد، لبخندی به روش پاشیدم و با هم از خونه خارج شدیم.
هر حرفی که میزد آخرش به این ختم میشد که دلش برام تنگ شده بوده و من خبری از خودم بهش ندادم.
یک ساعتی از اینکه توی کافه کارون نشسته بودیم گذشته بود که ایلیاد قصد رفتن کرد و گفت قرار مهمی داشته که یادش رفته بهم بگه.
همونطور که تند تند داشت وسایلش و برای رفتن بر میداشت گفت:
- باز بهت زنگ میزنم برای ادامه حرفامون، فعلا!
-فعلا!
لبخندی به روم پاشید و از خونه بیرون رفت.
چند دقیقه بعد از رفتن ایلیاد منم بلند شدم و از کافه خارج شدم.
دلم برای قدم زدن توی هوای بارونی این شهر غریب تنگ شده بود، هندزفری زدم و سعی کردم صورت جذاب و مردونه سپهر و به یادم بیارم.
یعنی الان توی چه حالی بود؟
نفسام توی سینهام سنگینی میکرد، چشمای شکلاتی و نازش پشت عینک، مهربونیاش در مقابل اشتباهی که کردم!
آه، معلوم نیست چقدر بخاطرم زجر کشیده.
چندین ساعتی رو به همین منوال گذروندم، تا بلاخره خسته شدم.
بیحوصله تاکسیی گرفتم و تا مقصد نیمچه خوابی کردم، دردسرم تحملم و تموم کرده بود؛ بیتوجه به مامان داشتم از پذیرایی رد میشدم که با سوالش شکهام کرد.
-نظرت راجب ایلیاد چیه؟ پسر خوبیه نه؟
ابروی بالا انداختم وگفتم:
- دوست خیلی خوبیه!
لبخند ملایمی زد و گفت:
-پس با اون ازدواج کن همه چی تمومه هم از قیافه هم از...
با این حرف مامان دهنم باز موند هنگ با مغزی هنگ فقط چشمام و بستم و گفتم:
-مامان!
ایلیاد یه دوسته و من حالا حالا قصد ازدواج ندارم یه حرف رو باید چندبار براتون تکرار کنم؟
بیحوصله نیمنگاهی بهش انداختم و سریع رفتم توی اتاق و در رو محکم بستم، تمامی انرژی که از دیدن ایلیاد گرفته بودم با این حرف مامان دود شد رفت تو هوا،
تا میخواستم سپهر رو فراموش کنم یه کاری میکردن که باز یادش بیوفتم و آرزو کنم کاش پیشش بودم!
از این وضعیت خسته شده بودم انگار که توی هوا معلقم و معلوم نیست کی فرود بیام، چشمام همش به تلفنم بود انتظار داشتم سپهر زنگ بزنه با اینکه میدونستم اگه میخواست زنگ بزنه همون اول میزد اما دل که حالیش نبود...
🍃
🌸🍃
🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🍃
🌸🍃
🍃
#part134
#عاشقی_وارونه
ایلیاد با لبخند نگاهم میکرد طبق معمول اولین چیزی که توی صورتش جذبم میکرد چشمای عسلیش بود که هر روز روشن تر از دیروز میشد، لبخندی به روش پاشیدم و با هم از خونه خارج شدیم.
هر حرفی که میزد آخرش به این ختم میشد که دلش برام تنگ شده بوده و من خبری از خودم بهش ندادم.
یک ساعتی از اینکه توی کافه کارون نشسته بودیم گذشته بود که ایلیاد قصد رفتن کرد و گفت قرار مهمی داشته که یادش رفته بهم بگه.
همونطور که تند تند داشت وسایلش و برای رفتن بر میداشت گفت:
- باز بهت زنگ میزنم برای ادامه حرفامون، فعلا!
-فعلا!
لبخندی به روم پاشید و از خونه بیرون رفت.
چند دقیقه بعد از رفتن ایلیاد منم بلند شدم و از کافه خارج شدم.
دلم برای قدم زدن توی هوای بارونی این شهر غریب تنگ شده بود، هندزفری زدم و سعی کردم صورت جذاب و مردونه سپهر و به یادم بیارم.
یعنی الان توی چه حالی بود؟
نفسام توی سینهام سنگینی میکرد، چشمای شکلاتی و نازش پشت عینک، مهربونیاش در مقابل اشتباهی که کردم!
آه، معلوم نیست چقدر بخاطرم زجر کشیده.
چندین ساعتی رو به همین منوال گذروندم، تا بلاخره خسته شدم.
بیحوصله تاکسیی گرفتم و تا مقصد نیمچه خوابی کردم، دردسرم تحملم و تموم کرده بود؛ بیتوجه به مامان داشتم از پذیرایی رد میشدم که با سوالش شکهام کرد.
-نظرت راجب ایلیاد چیه؟ پسر خوبیه نه؟
ابروی بالا انداختم وگفتم:
- دوست خیلی خوبیه!
لبخند ملایمی زد و گفت:
-پس با اون ازدواج کن همه چی تمومه هم از قیافه هم از...
با این حرف مامان دهنم باز موند هنگ با مغزی هنگ فقط چشمام و بستم و گفتم:
-مامان!
ایلیاد یه دوسته و من حالا حالا قصد ازدواج ندارم یه حرف رو باید چندبار براتون تکرار کنم؟
بیحوصله نیمنگاهی بهش انداختم و سریع رفتم توی اتاق و در رو محکم بستم، تمامی انرژی که از دیدن ایلیاد گرفته بودم با این حرف مامان دود شد رفت تو هوا،
تا میخواستم سپهر رو فراموش کنم یه کاری میکردن که باز یادش بیوفتم و آرزو کنم کاش پیشش بودم!
از این وضعیت خسته شده بودم انگار که توی هوا معلقم و معلوم نیست کی فرود بیام، چشمام همش به تلفنم بود انتظار داشتم سپهر زنگ بزنه با اینکه میدونستم اگه میخواست زنگ بزنه همون اول میزد اما دل که حالیش نبود...
🍃
🌸🍃
🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🌸🍃