🍃عشق نامه🍃
نمیدانم تابستان چه سالی ملخ به شهر ما هجوم آورد. زیانها رساند. من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم. راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه میرفتم، سعی میکردم پا روی ملخها نگذارم. اگر محصول را میخوردند پیدا بود که گرسنهاند.
منطق من ساده و هموار بود. اگر یک روز طلوع و غروب خورشید را نمیدیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت. من سالها نماز خواندهام. بزرگترها میخواندند، من هم میخواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد میبردند. روزی در مسجد بسته بود. بقال سرگذر گفت : "نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید !"
مذهب شوخی سنگینی بود که که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم، بیآنکه خدایی داشته باشم !
👤 سهراب سپهری
📚 هنوز در سفرم
https://telegram.me/RAVANSHENASghalrizESHGHname
نمیدانم تابستان چه سالی ملخ به شهر ما هجوم آورد. زیانها رساند. من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم. راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه میرفتم، سعی میکردم پا روی ملخها نگذارم. اگر محصول را میخوردند پیدا بود که گرسنهاند.
منطق من ساده و هموار بود. اگر یک روز طلوع و غروب خورشید را نمیدیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت. من سالها نماز خواندهام. بزرگترها میخواندند، من هم میخواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد میبردند. روزی در مسجد بسته بود. بقال سرگذر گفت : "نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید !"
مذهب شوخی سنگینی بود که که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم، بیآنکه خدایی داشته باشم !
👤 سهراب سپهری
📚 هنوز در سفرم
https://telegram.me/RAVANSHENASghalrizESHGHname