کتایون بانو !
یحتمل مادریست سالخورده و پیر و شکسته ، از آنها که در جوانی دخترکی بوده اند سبکبار و سنگین دل که که هر دم از این سو به آن سو میپریده تا لقمه ای درخور برای ذهن گرسنهاش که آسمان رویاخیز را هر شب ، قدم به قدم متر میکرده پیدا کند.
از آن دخترکانی که آثار نیافتن همواره در چهرههایشان هویدا بود ...
از آن دخترکانی که باید برای تشخیص زیبا بودن یا نبودنشان ساعت ها بر رویشان دقیق میشدی و با خودت جدل میکردی که ای بابا، نفهمیدیم زیبایی چشمانش ملاک است یا دماغ خمیر شده اش؟!
از آن دخترکانی که صدای فریادشان جز به ندرت ، بلند نمیشد ...
کتایونِ جوان نجیب بود و نبود ، درست است که خیره تماشا میکرد ، ولی آنطور نگاه نمیکرد که به کرده و نکرده ات اعتراف کنی ،
زیبا بود و نبود، چشمانش ، چشمانش تعاریف جدیدی از زیبایی ارائه میدادند...
از آن دخترکانی نبود که با جلب توجهات مرسوم ، به اصطلاح ، دل در گرو کسی ببندد و خام شود و شبها ، با فکر فرد مذکور ، رویابافی کند و تا صبح لبخند بزند.
پای بساط گلدوزی مادر نمینشست اما بیگانه به هنر هم نبود. به قول خودش، زمانی مادر شعر او را در آغوش کشید که دیگر مأمنی نمانده بود که به آن پناه نبرده باشد. از دل اشعار حافظ و مولانا که مردانه عاشقی میکردند، جوانکی در دل ساخته بود با موهایی سیاه که دل میبردند از صاحب قلب یار ، که خودش بود ؛ از سحر تا شب پی یار ، دنیای خاکی را زیر پا میگذاشت . به هرجا که بگویی سر میزد تا ردی از جوانک بیابد ، و از سحر تا شب ، با جوانک درددل میگفت و ناز میکرد و ناز میخرید و از جوانک قول میگرفت که فردا ، دم بازارچه ، رو به روی حجرهی حاج علی خانِ مستوفی منتظرش باشد. نشانیاش هم همین چادرِ گلداریست که اکنون به سر کرده ...
و صبح فردا دوباره روز از نو روزی از نو...
جوانک هیچگاه نیامد.
به او گفته بود از زن هایی مانند عمه اش که به خیال خود بزرگی میکنند و به زمین و زمان گیر میدهند و برای همه تعیین تکلیف میکنند و خیال میکنند چون سنی ازشان گذشته پس برای همه عزیزند و حرفشان، آیه ی قرآن ، بدش میآید. یعنی متنفر است. یعنی حاضر است بمیرد و به قدر دو کلام ، با آنها ، همکلام نشود ؛ این ها را در همان شب ها جوانک به او گفته بود.
کتایون ، به دل نوشته بود که مبادا وقتی پیر شدی ، آنطور بشوی که او نمیخواهد!
ولی حالا که جوانَک نیامده ...
پس کتایون بانو، پیرْزنی است بس سختگیر . از آنها که تازه عروسان از ملاقات با او ، از دیدار با او ، گیس سفید میکنند. از آنها که حرفِ خوش سال به سال از دهانشان بیرون نمیآید و زورشان میآید حتی لبخند بزنند. از آنها که کودکان و نوه هایش ، تنها به خاطر عیدی های پر و پیمان سر سالش دوستش دارند . از آنها که ..
کانونِ گویندگی و اجراء ِ
دانشگاهِ سمنان
@RadioRiparo
^^^^^^^^^^^^^^^^
یحتمل مادریست سالخورده و پیر و شکسته ، از آنها که در جوانی دخترکی بوده اند سبکبار و سنگین دل که که هر دم از این سو به آن سو میپریده تا لقمه ای درخور برای ذهن گرسنهاش که آسمان رویاخیز را هر شب ، قدم به قدم متر میکرده پیدا کند.
از آن دخترکانی که آثار نیافتن همواره در چهرههایشان هویدا بود ...
از آن دخترکانی که باید برای تشخیص زیبا بودن یا نبودنشان ساعت ها بر رویشان دقیق میشدی و با خودت جدل میکردی که ای بابا، نفهمیدیم زیبایی چشمانش ملاک است یا دماغ خمیر شده اش؟!
از آن دخترکانی که صدای فریادشان جز به ندرت ، بلند نمیشد ...
کتایونِ جوان نجیب بود و نبود ، درست است که خیره تماشا میکرد ، ولی آنطور نگاه نمیکرد که به کرده و نکرده ات اعتراف کنی ،
زیبا بود و نبود، چشمانش ، چشمانش تعاریف جدیدی از زیبایی ارائه میدادند...
از آن دخترکانی نبود که با جلب توجهات مرسوم ، به اصطلاح ، دل در گرو کسی ببندد و خام شود و شبها ، با فکر فرد مذکور ، رویابافی کند و تا صبح لبخند بزند.
پای بساط گلدوزی مادر نمینشست اما بیگانه به هنر هم نبود. به قول خودش، زمانی مادر شعر او را در آغوش کشید که دیگر مأمنی نمانده بود که به آن پناه نبرده باشد. از دل اشعار حافظ و مولانا که مردانه عاشقی میکردند، جوانکی در دل ساخته بود با موهایی سیاه که دل میبردند از صاحب قلب یار ، که خودش بود ؛ از سحر تا شب پی یار ، دنیای خاکی را زیر پا میگذاشت . به هرجا که بگویی سر میزد تا ردی از جوانک بیابد ، و از سحر تا شب ، با جوانک درددل میگفت و ناز میکرد و ناز میخرید و از جوانک قول میگرفت که فردا ، دم بازارچه ، رو به روی حجرهی حاج علی خانِ مستوفی منتظرش باشد. نشانیاش هم همین چادرِ گلداریست که اکنون به سر کرده ...
و صبح فردا دوباره روز از نو روزی از نو...
جوانک هیچگاه نیامد.
به او گفته بود از زن هایی مانند عمه اش که به خیال خود بزرگی میکنند و به زمین و زمان گیر میدهند و برای همه تعیین تکلیف میکنند و خیال میکنند چون سنی ازشان گذشته پس برای همه عزیزند و حرفشان، آیه ی قرآن ، بدش میآید. یعنی متنفر است. یعنی حاضر است بمیرد و به قدر دو کلام ، با آنها ، همکلام نشود ؛ این ها را در همان شب ها جوانک به او گفته بود.
کتایون ، به دل نوشته بود که مبادا وقتی پیر شدی ، آنطور بشوی که او نمیخواهد!
ولی حالا که جوانَک نیامده ...
پس کتایون بانو، پیرْزنی است بس سختگیر . از آنها که تازه عروسان از ملاقات با او ، از دیدار با او ، گیس سفید میکنند. از آنها که حرفِ خوش سال به سال از دهانشان بیرون نمیآید و زورشان میآید حتی لبخند بزنند. از آنها که کودکان و نوه هایش ، تنها به خاطر عیدی های پر و پیمان سر سالش دوستش دارند . از آنها که ..
کانونِ گویندگی و اجراء ِ
دانشگاهِ سمنان
@RadioRiparo
^^^^^^^^^^^^^^^^