:" این دیگه چه فاکیهه؟؟ " صدای ناسزای بلندم همزمان با بلند شدن ناگهانیم از روی صندلی -که روی مرمرای سفید ساییده شده، کشیده شد - تنش مختصر و خفگی محوی بین همکارام ایجاد کرد. صدای خش خش ناخوشایند برگه هاشون، گلو صاف کردن یکی و حس نگاه های سرزنش باری که جرات نداشتن به سمتم نشونه اش برن. معمولا تو محل کار خودمو کنترل میکردم. مودب و موقر و کنترل شده حرف میزدم اما پرونده ی تو! روی میز شلوغم تکیه زدم و وحشیانه توی انبوه برگه های شلخته عکسا مدارک و نوار ها دنبال پرونده ات گشتم. حتما اشتباه شده! اگه به تلافی شوخی های قدیمیم، عکس مقتولا و برگه های اعتراف ات رو با ی نفر دیگه جا به جا کردن نه؟ فندکم رو که به حالتی عصبی بین انگشتام جا به جا میکردم با احتیاط زیر عکس میگیرم و با دقت به جای دقیق بریدگی ها خیره میشم. خیلی تمیز عضو به عضو اشونو با ساطور بریدی و تا به تا، با نخ بخیه به هم دوختی. پای ناپدری جای دست مادرت، گوشش تو حرکتی عجیب روی صورت اش و انگشتای مادر روی تن نیمه برهنه مرد. مشخصه مدت زیادی صرف فکر کردن برای جای گذاری های نامتقارن ات برای خلق موجودی جدید کردی. شرط میبندم از نتیجه کارت راضی بودی اما فقط برای مدتی کوتاه. فقط تا ی مدت تونستن فکرای آشفته کوبنده ات رو معطوف و اروم نگه دارن. نیاز به اعمال دردت رو اینطور تخلیه کردی. تمایل به خود زنی ات رو پس زدن و رنگ و لعاب رضایت بی حد و اندازه کم پیدایی توی چهره رنگ پریده ات باعث شد نفس بکشی. فراموش کرده بودی نفس کشیدن بی تقلا و چنگ زدن به در و دیوار برای جرعه ای اکسیژن چه حسی داره. کلمه فلج خواب و احتمال تشنج از شدت اضطراب که با فونت بولدی مشخص شده مهر تاییدی روی احتمالاتم میزنه. حین فلج خواب تصاویری میدیدی خاطرات محوی از آزارهای ناپدریت، بی خیالی مادرت با اون صدای ممتد ضربه های ساتورش روی سبزیجات ریز شده. ی ضربه دو ضربه دوباره و دوباره. از سبزیجات متنفری اما هر شب خوراک سبزیجات دارید. صدای ساتور در عین رو اعصاب بودنش، ریتم متوازن تکراری اش ارومت میکنه و وقتی تموم میشه، خط خطی های سطحی نا پدریت روی پوستت قطع میشه. خفگی شدید هوا و حس دستایی که از داخل ریه ات به سمت حنجره ات بالا میان تا نفست رو بِبُرن، نرم و اروم پایین میخزن. دوباره توی چاه تهی سیاه ریه های کم حجم استرس زده ات برمیگرده و جاشو به هوایی میده که میبلعی. چشمات که باز میشن هیچکس توی اتاقت نیست. جای زخمای قدیمی رو از جدید تشخیص نمیدی. نمیدونی کدوم خاطر واقعیه و کدوم تاثیرات قرصای دوز پایینیه که سرخود دوتا در روز میخوری. گریه میکنی بازوتو فشار میدی و باز به هیچکس حرفی نمیزنی. دستات رو دور خودت حلقه میزنی میخوای از سردی حس نا امنی ات فرار کنی. در سلول ات رو با ملایمت باز میکنم. نفس تنگی خفیفت رو حس میکنم و آسم خودم عود میکنه. دو دکمه ی بالای پیراهنم رو باز میکنم و خنکی گردنبند نقره ای رنگم رو با فشاری به وسط استخون ترقوه ام منتقل میکنم. با ی نظر متوجه نفس تنگیم شدی. با اشاره از نگهبان میخوام در رو باز بزاره و منتظر تایید نگاهی بهت میندازم. سرت رو تکونی میدی و حرکت های عصبی مضطرب پات کم میشه. حس اینکه کسی درکت میکنه و میخواد کمک کنه کلافگیت رو کم کرده. استینای بلند هودی ات رو بیشتر روی مچات پایین میکشی. این رفتارا رو خوب میشناسم. نیازی به دیدن ندارم. زیر چشمات گود افتاده انگار تا وقتی از شدت خواب بیهوش نشی قصد خوابیدن نداری. :" از کاردستیت خوشم اومد. " مطمئن نیستی جدی ام یا ی شوخی بیجا میکنم. نگاهت روی صورتم حرکت مختصری میکنه :" میتونی کمکم کنی؟ " سرم رو به نشانه تایید تکون میدم. به حرفام گوش کن و باهام حرف بزن. اون داروهای فاکی رو بریز دور. نمیزارم برات اتفاقی بیفته فقط اروم باش. از جیبم ی شکلات بیرون میکشم باهات نصف اش میکنم و بعد اطمینان دادن بهت که برمیگردم، برای اوردن روانشناس جنایی، از سلول بیرون میرم. در رو برات باز نگه دارم. میدونم که جایی نمیری. میخوای بهتر شی و قول میدم که بشی.