🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت دوم
نزدیک های شام به کشور مورد نظر رسیدیم چون همه خسته بودیم به هوتل که از قبل برایما بوک شده بود جابجا شدیم،
شب به نحوه خیلی عالی گذشت
صبح وقت بکس پشتی ام را پر از خوراکه و آب کردم و کمره عکاسی خود را گرفته با ریشما سلطان و راجو راهی مناطق باستانی شدیم.
تمامی روز گشتیم و عکس گرفتیم و مسیر جنگل را به پیش گرفتیم، مدت زیادی در جنگل ماندیم.
هنگام عصر بود که همه ما خسته بودیم و یک روز پر ماجرا داشتیم اما هنوز هم وسط جنگل بودیم راه زیادی را پیمودیم آنقدر غرق در کار بودیم که به یک لحظه فراموش کردیم که هوا رو به تاریک شدن است و هنوز هم ما در جنگل هستیم.
راجو گفت. دوستا به امروز کافیست یک ماه وقت داریم من خیلی خسته ام تا دیر نشده زود تر به هوتل برگردیم .
همه ما حرف راجو را تایید کردیم و راهی هوتل شدیم اما قبل از آنکه به جاده هموار برسیم هوا تاریک شد، همه یکجا در جستجوی جاده بودیم اما انگار گم شدیم هر طرفی که رفتیم نبود که نبود.
کم کم حس ترس در دلم زخنه کرد.
نمی خواستم تمامی شب را در جنگل بمانیم خطرناک بود هر لحظه ممکن بود طعمه حیوان درنده ای شویم.
بعد از کُل جستجوی ناموفق وسط جنگل ماندیم و هوا درست حسابی تاریک شده بود اما هنوز هم می گشتیم تا برگردیم
هیچ گوشی هم آنتن نمی داد انگار وسط جنگل گیر کردیم.
من و ریشما خیلی ترسیدیم اما سلطان پسر شجاعی بود برایمان اطمینان داد که جایی برای گذراندن شب پیدا خواهیم کرد.
راه طولانی را پیمودیم صدای گرگان درنده ترسم را بیشتر و بیشتر می ساخت
بعد از خیلی گشتن خود را مقابل یک ویلای خیلی بزرگ یافتیم که همه اطرافش توسط درختان وحشی احاطه شده بود هرچند می ترسیدم اما تنها گذینه ای بود برای گذشتاندن شب تاریک
نمای بیرون ویلا خیلی وحشت انگیز بود هر چهار ما دست به دست راهی ویلا شدیم.
دَر بزرگ آنرا باز کردیم ویلای چند طبقه یی بود خیلی بزرگ، در حیرت بودیم که چنین جایی وسط جنگل چطور ساخته شده؟
هنگامی که داخل شدیم با صحنه غیر قابل باور رو به رو شدیم
دیوار ها پر از شمع های روشن بود چگونه امکان داشت آیا کسی اینجا زندگی می کرد؟ همه در حیرت بودیم که چگونه ویلای به این بزرگی در وسط جنگل آن هم روشن.
صدا زدیم کسی اینجا نیست؟ باد شدیدی از پنجره ها به داخل وزید اما قابل باور نبود شمع ها خاموش نمی شدند زمانی که در بیرون بودیم هیچ بادی نبود،
باآنکه خیلی می ترسیدیم هیچ یکی ما به روی خود نمی آوردیم همه خود را در یک گوشه ای مچاله کردیم تا هرچه زود تر هوا روشن شود و در جستجوی هوتل باشیم.
راجو و سلطان گوشه یی نشسته بودن و من و ریشما از فرط خستگی خوابیدیم
ادامه فردا شب ❤️🔥
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت دوم
نزدیک های شام به کشور مورد نظر رسیدیم چون همه خسته بودیم به هوتل که از قبل برایما بوک شده بود جابجا شدیم،
شب به نحوه خیلی عالی گذشت
صبح وقت بکس پشتی ام را پر از خوراکه و آب کردم و کمره عکاسی خود را گرفته با ریشما سلطان و راجو راهی مناطق باستانی شدیم.
تمامی روز گشتیم و عکس گرفتیم و مسیر جنگل را به پیش گرفتیم، مدت زیادی در جنگل ماندیم.
هنگام عصر بود که همه ما خسته بودیم و یک روز پر ماجرا داشتیم اما هنوز هم وسط جنگل بودیم راه زیادی را پیمودیم آنقدر غرق در کار بودیم که به یک لحظه فراموش کردیم که هوا رو به تاریک شدن است و هنوز هم ما در جنگل هستیم.
راجو گفت. دوستا به امروز کافیست یک ماه وقت داریم من خیلی خسته ام تا دیر نشده زود تر به هوتل برگردیم .
همه ما حرف راجو را تایید کردیم و راهی هوتل شدیم اما قبل از آنکه به جاده هموار برسیم هوا تاریک شد، همه یکجا در جستجوی جاده بودیم اما انگار گم شدیم هر طرفی که رفتیم نبود که نبود.
کم کم حس ترس در دلم زخنه کرد.
نمی خواستم تمامی شب را در جنگل بمانیم خطرناک بود هر لحظه ممکن بود طعمه حیوان درنده ای شویم.
بعد از کُل جستجوی ناموفق وسط جنگل ماندیم و هوا درست حسابی تاریک شده بود اما هنوز هم می گشتیم تا برگردیم
هیچ گوشی هم آنتن نمی داد انگار وسط جنگل گیر کردیم.
من و ریشما خیلی ترسیدیم اما سلطان پسر شجاعی بود برایمان اطمینان داد که جایی برای گذراندن شب پیدا خواهیم کرد.
راه طولانی را پیمودیم صدای گرگان درنده ترسم را بیشتر و بیشتر می ساخت
بعد از خیلی گشتن خود را مقابل یک ویلای خیلی بزرگ یافتیم که همه اطرافش توسط درختان وحشی احاطه شده بود هرچند می ترسیدم اما تنها گذینه ای بود برای گذشتاندن شب تاریک
نمای بیرون ویلا خیلی وحشت انگیز بود هر چهار ما دست به دست راهی ویلا شدیم.
دَر بزرگ آنرا باز کردیم ویلای چند طبقه یی بود خیلی بزرگ، در حیرت بودیم که چنین جایی وسط جنگل چطور ساخته شده؟
هنگامی که داخل شدیم با صحنه غیر قابل باور رو به رو شدیم
دیوار ها پر از شمع های روشن بود چگونه امکان داشت آیا کسی اینجا زندگی می کرد؟ همه در حیرت بودیم که چگونه ویلای به این بزرگی در وسط جنگل آن هم روشن.
صدا زدیم کسی اینجا نیست؟ باد شدیدی از پنجره ها به داخل وزید اما قابل باور نبود شمع ها خاموش نمی شدند زمانی که در بیرون بودیم هیچ بادی نبود،
باآنکه خیلی می ترسیدیم هیچ یکی ما به روی خود نمی آوردیم همه خود را در یک گوشه ای مچاله کردیم تا هرچه زود تر هوا روشن شود و در جستجوی هوتل باشیم.
راجو و سلطان گوشه یی نشسته بودن و من و ریشما از فرط خستگی خوابیدیم
ادامه فردا شب ❤️🔥