🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت ششم
من به دست چی کسی افتاده بودم؟
این دیگر چی بود دستانش سوختگی و خون آلود بود
موهای بلندی داشت چشمان سفید اما کاسه خون،
بله دختری وحشتناکی بود نمی شد لحظه ای به صورت ترسناک آن نگاه کرد،
آنقدر سخت گلویم را فشار می داد که گمان کردم استخوان هایم در حال شکستن است با ناچاری به مشکل پرسیدم تو کیستی و از ما چی می خواهی؟
خنده بلندی کرد و با صدای خشن گفت
همان گونه که من را کشتند همه را از بین می برم، همه پسران را از بین می برم، باید همه بمیرد.
راجو: آخرین نفس هایم را می کشیدم دیگر داشتم از نفس می افتادم که من را با یک دست خود بلند کرد و به سوی ویلا انداخت از شیشه به داخل منزل بالا افتیدم روی همان تخت خواب خونی و نفسم بند آمد...
ــ ریشما: هرچه تلاش کردم خودم را از شرِ آن دست که مرا به سوی تهکوی می کشید خلاص کرده نتوانستم افتیدم به تاریکی.
سرم از شدت درد می کفید،
بعداز آنکه چشمانم باتاریکی عادت کرد، مقابلم صحنه غیر قابل تحمل را دیدم، جسد مرده ای کفن پوش رو به رویم قرار داشت،
از ترس موهایم سیخ شد به سختی بلند شدم تا فرار کنم اما پیش پایم همان سر بریده خونی گاو افتید و به سویم خنده می کرد،
به عقب رفتم همان تنه بی سر با لباس سفید، از موهایم گرفت و مرا به دیوار زد،
از شدت ترس و درد به خود می پیچیدم، طنابی دور گردنم پیدا شد و مرا به هوا کشاند....
ــ سلطان: خبری از ریشما نبود همه جا را گشتیم، خواستیم خبری از راجو بگیریم در مسیر راه بودیم که صدای فریاد ریشما را از تهکوی شنیدیم به عجله به تهکوی رفتیم جسد بیجان ریشما به دار آویخته شده بود، ندا فریاد زد و به سر و صورت خود می زد، ریشما دیگر زنده نبود آنرا از طناب پایان کردیم و به روی زمین گذاشتیم من و ندا هردو در سوگ ریشما اشک می ریختیم بی خبر از حال راجو!
نگاهم به صورت ریشما قفل شد پلک زد
اشاره به ندا کردم گفتم تو هم متوجه شدی چشمان ریشما تکان خورد؟
دقیق شدیم به یکباره گی چشمان ریشما باز شد به حالت غیر عادی،
چشمانش رنگ سفید داشت هیچ مردمکی دیده نمیشد و به سوی ما می خندید، و به حالت ترسناک به سوی ما روان شد هردو با ترس از تهکوی خارج شدیم و به سوی بالا حرکت کردیم...
ادامه فردا شب ❤️🔥
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت ششم
من به دست چی کسی افتاده بودم؟
این دیگر چی بود دستانش سوختگی و خون آلود بود
موهای بلندی داشت چشمان سفید اما کاسه خون،
بله دختری وحشتناکی بود نمی شد لحظه ای به صورت ترسناک آن نگاه کرد،
آنقدر سخت گلویم را فشار می داد که گمان کردم استخوان هایم در حال شکستن است با ناچاری به مشکل پرسیدم تو کیستی و از ما چی می خواهی؟
خنده بلندی کرد و با صدای خشن گفت
همان گونه که من را کشتند همه را از بین می برم، همه پسران را از بین می برم، باید همه بمیرد.
راجو: آخرین نفس هایم را می کشیدم دیگر داشتم از نفس می افتادم که من را با یک دست خود بلند کرد و به سوی ویلا انداخت از شیشه به داخل منزل بالا افتیدم روی همان تخت خواب خونی و نفسم بند آمد...
ــ ریشما: هرچه تلاش کردم خودم را از شرِ آن دست که مرا به سوی تهکوی می کشید خلاص کرده نتوانستم افتیدم به تاریکی.
سرم از شدت درد می کفید،
بعداز آنکه چشمانم باتاریکی عادت کرد، مقابلم صحنه غیر قابل تحمل را دیدم، جسد مرده ای کفن پوش رو به رویم قرار داشت،
از ترس موهایم سیخ شد به سختی بلند شدم تا فرار کنم اما پیش پایم همان سر بریده خونی گاو افتید و به سویم خنده می کرد،
به عقب رفتم همان تنه بی سر با لباس سفید، از موهایم گرفت و مرا به دیوار زد،
از شدت ترس و درد به خود می پیچیدم، طنابی دور گردنم پیدا شد و مرا به هوا کشاند....
ــ سلطان: خبری از ریشما نبود همه جا را گشتیم، خواستیم خبری از راجو بگیریم در مسیر راه بودیم که صدای فریاد ریشما را از تهکوی شنیدیم به عجله به تهکوی رفتیم جسد بیجان ریشما به دار آویخته شده بود، ندا فریاد زد و به سر و صورت خود می زد، ریشما دیگر زنده نبود آنرا از طناب پایان کردیم و به روی زمین گذاشتیم من و ندا هردو در سوگ ریشما اشک می ریختیم بی خبر از حال راجو!
نگاهم به صورت ریشما قفل شد پلک زد
اشاره به ندا کردم گفتم تو هم متوجه شدی چشمان ریشما تکان خورد؟
دقیق شدیم به یکباره گی چشمان ریشما باز شد به حالت غیر عادی،
چشمانش رنگ سفید داشت هیچ مردمکی دیده نمیشد و به سوی ما می خندید، و به حالت ترسناک به سوی ما روان شد هردو با ترس از تهکوی خارج شدیم و به سوی بالا حرکت کردیم...
ادامه فردا شب ❤️🔥