🌀 «سیرک»
(گزیده ای از کتاب «بندباز»)
تام گفت: اینها یادگار روزهای نمایشه. آخه می دونی، من قبلاً توی سیرک کار می کردم.
پیتر با تعجب پرسید: چه جالب! چه کاره بودید؟
- دلقک!
- عجب! اصلاً فکرش رو نمی کردم.
- می دونی پیتر، آدم توی سیرک خیلی چیزها یاد می گیره. من هم توی سیرک چیزهای زیادی یاد گرفتم. هم از کار خودم، هم همکارهام و حتی از تماشاچی ها ....
- من همیشه فکر می کردم سیرک فقط جای خوشی و خنده است.
- بستگی داره. می دونی درواقع همۀ دنیا پر از درسه و کسی که اهل یاد گرفتن باشه هر روز تو زندگی چیزهای تازه یاد می گیره.
- پس چرا شغلتون رو عوض کردین؟
- آخه من همیشه دوست داشتم چیزهایی رو که یاد می گیرم به مردم هم یاد بدم. اما توی سیرک نمی شه. توی سیرک تو همیشه همونی که هستی، یک بازیگر. با یکی دو تا نقش کم و بیش ثابت. دیدم اگه بخوام چیزهایی رو که یاد گرفتم با دیگران قسمت کنم باید از سیرک بیرون بیام. اینه که رفتم و معلم شدم.
- ولی شما معلم علوم طبیعی هستید.
- درسته، کاملا مربوطه. همۀ حقیقت توی علمه، توی واقعیت ها. من الآن دارم کتابی رو از اونچه که تابحال یادگرفتم می نویسم. این کتاب در طول سفر من و تو همراه ماست. یا می شه گفت بیشترِ سفر ما درواقع خوندن این کتابه، و گفتگو دربارۀ اون.
- قضیه داره جالب می شه! اسم کتاب چی هست؟
- راستش هنوز اسمی براش نگذاشتم. اما باید بگم که در این کتاب، سفر ما به دنیا در هفت فصل اتفاق می افته و ما هم مثل هر جهانگردی، در هر فصل، به یک جای جدید سر می زنیم تا این که نقشه مون از این سرزمین کم کم کامل بشه. در هر جا هم که لازم شد می ایستیم و منظره ها رو به هم نشون می دیم یا از همدیگه سؤال می پرسیم و چیزهایی رو که دیدیم با هم قسمت می کنیم.
- این داستان دربارۀ چی هست؟
- می شه گفت این، داستان زندگی من و توست.
- خیلی مشتاقم که شروع کنیم!
- خوشحالم.
بعد از گفتن این حرف تام دست برد و از قفسۀ بالای کتابخانه دفتر نسبتا ضخیمی را بیرون آورد. صفحه ای را باز کرد و قبل از این که بخواند گفت: خوب، سفر خودمون رو با یک داستان زیبا شروع می کنیم. داستانی قدیمی و در عین حال تازه و جدید.
و خواند: "خر برفت".
پیتر لبخند زد و گفت: چه اسمی! خر برفت!
تام هم لبخندی به او زد و ادامه داد:
مولوی در مثنوی داستانی دارد که آیینه ای گویا از جریان تولد فرد در جامعه و روابط و رفتار اجتماع با اوست. می گوید: در زمان های قدیم درویشی ساده دل بود که از مال دنیا یک خر داشت. درویش سوار بر این خر شهر به شهر مسافرت می کرد و در هر شهر مدت کوتاهی می ماند، معرکه ای می گرفت، پولی به دست می آورد و با آن روزگار می گذراند. در یکی از سفرها، درویش به شهر غریبی رسید...
🔸 نشر «سایه سخن»، آثار این قلم را به نشانی شما در هر کجای ایران، پست می کند.
(شماره های تماس:
(۶۶۴۹۶۴۱۰ ۶۶۴۹۵۲۸۰ ۶۶۹۶۲۴۵۶
@sasanhabibvand