یکشنبه خیلی عادی بی حجاب از در مدرسه با موهای آزاد زدم بیرون و توی خیابون اصلی ۴۰ دقیقه قدم میزدم، برای خودم دلستر میخوردم و موزیك های روزبهبمانی روگوش میدادم. هرکی نگاهم میکرد، با لبخند جواب میگرفت .
پسرای دبیرستان زیادی و میدیدم که با دیدن من لبخند میزدن و سرشونو پایین میگرفتن تا موذب نشم.شعورشونو دوست داشتم.
منتظر سرویسم بودم و کوچه مدرسه رو دوباره بالا رفتم
سه تا دختر جوان هم سن خودمو دیدم که باهم میگن میخندن، نزدیکشون شدم و باهاشون گرم صحبت شدم و از دقدقه درسا حرف زدیم،همون حین یه آقایی با دخترش که دست بر قضا بازم هم سن ما بود با ماشین خیلی شیکی روی پل پارکینگشون اومد، پیاده شدن و آقاهه برگشت گفت: بخدا ما طرفدار شماییم، اصلا فقط زن زندگی آزادی!
تو کل اون مسیر لبخند به لب داشتم،
این خاطره جوری شد که حتی من الان تایپشم میکنم شادم.
کاش از این لحظات ناب نسیب همه بشه🌲🌥