گویند درویشی در سایه درختی نشسته بود و دید که جوانی ژنده پوش و ژولیده در حالیکه زنگوله ای به پایش بسته وارد شد!
درویش به احترام او از جا برخواست و گفت :ای مرد خدا کمکی هست که انجام دهم!؟
جوان زاهد گفت :برای اعتراف به گناهم آمده ام!
درویش پرسید :ابتدا بگو دلیل بستن این زنگوله به پایت چیست!؟
جوان گفت :برای آنکه جانوران کوچک متوجه آمدن من شوند و بگریزند تا خدایی نکرده زیره پایم له نشوند!!!
درویش که از این زهد او متعجب شده بود
گفت :به چه میخواهی اعتراف کنی!؟
جوان زاهد گفت :روزی با زن همسایه تنها شدم ابلیس فریبم داد و با او هم آغوش شدم و آنچه که نباید میشد، شد
درویش گفت: این گناه در مقابل این همه زهد تو چیزی نیست
زاهد گفت :یک روز دیگه با زن دایی خود تنها بودم و با او نیز خوابیدم!
درویش گفت :این را هم خدا میبخشد
جوان همینطور ادامه داد تا کم کم همه ی زن های فامیل و آشنایان را نام میبرد که با آن ها خوابیده....
که یک مرتبه درویش عصبانی شد و گفت:
اون زنگوله رو به کیرت ببند مارو نکنی مادرجنده!! عالم و آدم و گاییدی اونوقت به پات زنگوله بستی موجودات ریز آسیب نبینن کیریه کونی!؟؟؟؟
#Armin
@SiahaT
درویش به احترام او از جا برخواست و گفت :ای مرد خدا کمکی هست که انجام دهم!؟
جوان زاهد گفت :برای اعتراف به گناهم آمده ام!
درویش پرسید :ابتدا بگو دلیل بستن این زنگوله به پایت چیست!؟
جوان گفت :برای آنکه جانوران کوچک متوجه آمدن من شوند و بگریزند تا خدایی نکرده زیره پایم له نشوند!!!
درویش که از این زهد او متعجب شده بود
گفت :به چه میخواهی اعتراف کنی!؟
جوان زاهد گفت :روزی با زن همسایه تنها شدم ابلیس فریبم داد و با او هم آغوش شدم و آنچه که نباید میشد، شد
درویش گفت: این گناه در مقابل این همه زهد تو چیزی نیست
زاهد گفت :یک روز دیگه با زن دایی خود تنها بودم و با او نیز خوابیدم!
درویش گفت :این را هم خدا میبخشد
جوان همینطور ادامه داد تا کم کم همه ی زن های فامیل و آشنایان را نام میبرد که با آن ها خوابیده....
که یک مرتبه درویش عصبانی شد و گفت:
اون زنگوله رو به کیرت ببند مارو نکنی مادرجنده!! عالم و آدم و گاییدی اونوقت به پات زنگوله بستی موجودات ریز آسیب نبینن کیریه کونی!؟؟؟؟
#Armin
@SiahaT