صدای پای سکوت که بعد از بامداد لابهلای صفحه شب می پیچد، تداعی کننده نغمه قدم های سبز توست! شهر کمابیش غرق در خواب شبانگاهیست و گوش های کسی جز من، پذیرای بانگ حضورت در میان برگ های پاییز نمیباشد! البته هر دو خوب می دانیم که کفش هایت غبار تن کوچه را پاک نمی کنند. تو فقط در میان وهم های شبانه ام پرسه می زنی. در رگ هایم می دوی و من بینیاز از مورفین و آرامبخش! به آغوش بازِ من نمی رسی! و من نمی دانم سودای چه معشوقی در سر توست! رایحه تنت را نمی توان خیال کرد! فقط عطر خاک باران خورده و گرد به پا خواسته از هیاهوی باران را استشمام می کنم. دلم می خواهد یکبار، فقط یک بار دیگر فاصله بین دست هایم، پر شود از "تو". آنقدر ببویمت تا دیگر اکسیژنی در ریه هایم نماند و من پُر شوم از عطر خیال انگیزت که در جای جایِ بدنم، از یاس و نرگس یادگاری بگذارد! و من گلستان شوم!
و نسیمی که نمی تواند از میان جسم من و تو بگریزد...
گیسوانی که در این مهلکهء شب به پرواز در میآیند و مردانی که در اقیانوس مَواج موهایت غرق می شوند و جان می سپارند.
انگشتان ظریفی که زینت آسمان را نقاشی می کنند. و همان دم که تو مشغول رنگ آمیزی آسمان با ستارگان و ابر ها هستی، من نگرانِ شکنندگیِ بند بند انگشتانت هستم!..
اما مگر این رویا تا چه هنگامی دوام دارد؟
رشته افکار پاره می شود. دستی مرا می گیرد و در میان طوفان حوادث روزانه پرت می کند. مردم به این می گویند "زندگی". آن ها سرگرم کارهایشان می شوند. فریاد می زنند و می دوند. اما هیچکدام به سوی تو نمی آیند. و من به یاد می آورم شبی را که برای آخرین بار به سویت دویدم و زمین خوردم...
و تاکنون از جای برنخواستم!
#یادداشتهاییککتابچه
و نسیمی که نمی تواند از میان جسم من و تو بگریزد...
گیسوانی که در این مهلکهء شب به پرواز در میآیند و مردانی که در اقیانوس مَواج موهایت غرق می شوند و جان می سپارند.
انگشتان ظریفی که زینت آسمان را نقاشی می کنند. و همان دم که تو مشغول رنگ آمیزی آسمان با ستارگان و ابر ها هستی، من نگرانِ شکنندگیِ بند بند انگشتانت هستم!..
اما مگر این رویا تا چه هنگامی دوام دارد؟
رشته افکار پاره می شود. دستی مرا می گیرد و در میان طوفان حوادث روزانه پرت می کند. مردم به این می گویند "زندگی". آن ها سرگرم کارهایشان می شوند. فریاد می زنند و می دوند. اما هیچکدام به سوی تو نمی آیند. و من به یاد می آورم شبی را که برای آخرین بار به سویت دویدم و زمین خوردم...
و تاکنون از جای برنخواستم!
#یادداشتهاییککتابچه