آئوکیگاهارا


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


If you'll wanna say something:
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-176818-242xqG8

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


« چون صداش و از دقیقه‌ی 02:00 باعث میشه اشک بریزم. »


Forward from: 𝐶𝑎𝑙𝑔𝑖𝑜
فور کنید چنلتون تا بهتون بگم که توی یه رمان چه نقشی دارین و ژانر کتاب چی خواهد بود، یه همچین چیزی.
پرایوت نه
ظرفیت هم کم چون حال ندارم.




« نمی‌دونم چرا از وقتی به امروز فکر می‌کنم فقط این آهنگ میاد توی ذهنم. »


چهاردهم آوریل؛
هنوز هم از رفتنم مطمئن نبودم اما خیلی دیر شده بود برای کنسل کردن. وسایلامو جمع کردم رفتم سمت بچه‌ها. اول رفتیم توی یه خونه خرابه و عکسای دیگه‌ای گرفتیم و بعد رفتیم جنگل. شلوغ بود و مجبور بودیم بریم خیلی بالاتر تا دور از آدما باشیم. قدرتم رو نشون دادم و آتیش رو درست کردم. Kidding.
اون اولا عنکبوتای بزرگ مشکی خیلی کم بودن اما هرچی تاریک تر میشد بیشتر میشدن و ما حتی نمیدونستیم که کنار لونه‌اشون نشستیم تا وقتی که وسایلامونو جمع کردیم و آماده رفتن شدیم. بعد از روشن کردن آتیش، دورش نشستیم، آهنگ گوش دادیم و خوندیم، ستاره هممونو دیس کرد، سیب‌زمینی و سوسیس آتیشی(؟) درست کردیم، عنکبوتا ازمون بالا رفتن، سیگار و آرزو، تاریکی هوا، انقدر گرم صحبت شده بودیم که حواسمون به تاریکی هوا نبود و برگشتیم دیدیم هیچ نوری نیست، حتی نمیتونستیم اطرافمون رو ببینیم، گوشیامون که شارژ خیلی کمی داشت، چراغ قوه، مشعل، اون آهنگ فاکی و ترسناکی که ممد گذاشته بود، جمع شدنمون دور آتیش و گرفتن دستای هم طوری که انگار داریم احضار می‌کنیم، ساکت بودنمون، خندیدنای من و ستاره، صدای حیوونا، فحش دادنامون و داد زدنامون اونم وقتی که یگان ویژه فاصله زیادی باهامون نداشت، راه رفتنمون توی جنگل اونم وقتی تاریک بوده، دیدن درختا و فریکی شدنمون، وقتی فکر می‌کردیم صدای پا میاد، ستاره‌ای که یه‌فلش دیگه میدید از دور دورا، ممدی که افتاده بود توی چاله و ستاره داشت بهش میخندید و بعدش ستاره افتاد توی چاله و ممد داشت بهش میخندید، منی که آل یاسین گذاشته بودم اونم توی تاریکی، آسمون شب از بین درختا و دیدن ستاره‌ها، خاموش کردن فلشای گوشیمون و زل زدن به آسمون و سیگار کشیدن با اون آهنگ، طوری که هممون دوست داشتیم توی جنگل گم شیم.
- دخترا آدمای زیبایی هستن.
- مثلاً از روزنامه خسته شدم.
- بچه ها اون چیه؟!
- کنده درخته.
- وای فکر کردم جسده.
* گذاشتن ال یاسین وسط جنگل تاریک.
- وای آلیس نزار، الان جن خوبا میان سمتمون.
- بیاین امشب توی جنگل گم شیم.
- من پروژه‌امو تکمیل نکردم که فردا مدرسه نرم و توی جنگل گم شم.
- خب تو گم نشو، تو راه رو پیدا کن.
- عه بچه‌ها آبادی.
- تحرک می‌کنم که عنکبوت نره توم.
- آلیس آلیس یه‌دونه عنکبوت روی شلوارته.
- وعععععع
- دارم عنکبوتارو با اعماق وجودم و توی لباسم حسش می‌کنم.
- me and my داداشی are eating cookie.
- کوکی رو بخور.
- نمی‌خورم، اه نمی‌خوام.
- پس این جمله غلطه، ننویسش چون تو کوکی نخوردی.
* رفتن سمت رها
-me and my یه داداشی دیگه‌ام are eating cookie.
« چیزایی که قشنگن و داریم می‌بینیم رو نمی‌تونیم عکس بگیریم و همش رو توی ذهنمون نگهش می‌داریم. »
« توی این چند وقت این بهترین روزی بود که داشتم. »




« برای شما. »


« وقتی روی چمنا دراز کشیده بود این آهنگ دقیقاً برای همون لحظه بود. »


سیزدهم آوریل؛
دوباره رفتیم اون خونه. با این تفاوت که ایندفعه تعدادمون بیشتر از دفعه قبل بود.
منم فقط یه پنجه بوکس دستم میگرفتم تا اگر اتفاقی افتاد بتونم ازش استفاده کنم.
اون خونه فقط قشنگ‌تر از چیزیه که یه خرابه باشه. ایندفعه کل اون خونه‌رو گشتیم، عکس گرفتیم، روی پشت بوم نشستیم، تمام آجرارو شکوندم، موقع پایین اومدن از درخت پام زخمی شد، لباسای هممون خاکی، صندلی‌های فریکی، نوشتنمون روی دیوار، اون گربه که از دستاش آویزون شده بود و داشت مارو نگاه می کرد، درخت نخل، پایین اومدن رها و زجر دادن ما، نگاهای من و یزید به‌هم و خندیدنمون، ممد و یزیدی که مشخص بود از ما خسته شدن، هوای خوب امروز، کنار رود، دراز کشیدن روی چمن، و و و... .
- حالم بده‌ اما همش دارم تلقین می‌کنم که حالم خوبه، ولی از اعماق وجودم می‌دونم که حالم خوب نیست.
- چرا چشممون رو به این همه زیبایی بسته بودیم؟!
- اینجا بوی پشکل میاد.




« دلم میخواست الان توی یه مزرعه باشم. از روی چمنا بدوئم تا خسته شم و روی زمین دراز بکشم و غروب خورشید رو نگاه کنم. و این آهنگ یه همچین وایبی بهم میده. »


یازدهم آوریل؛
صبح که بیدار شدم مطمئن نبودم که بیدارم یا خواب. و عجیب بودن امروز دقیقاً از همینجا شروع شده بود.
رفتم توی جنگل و منتظر ف.ا موندم. وقتی رفتیم توی کلاس از حرفای استاد چیزی نمی‌فهمیدم، حتی یک کلمه پس تصمیم گرفتم بخوابم.
امروز واقعاً یه‌طوری بود که نمی‌تونم بگم چطور اما میگذرم کلاً ازش.
- الان حس میکنم همون پرنده‌ای هستی که توی قفسه. یکی باید در قفس رو برات باز کنه.
- کسی باز نمی‌کنه، خودم باید اینکارو بکنم.
- صدای ضربان قلبم رو میشنوم، کوبیده شدن قلبم رو کاملاً حس می‌کنم.
- آره حتی دستاتم بالا و پایین میشن.
- حس کردم شهید حسین فهمیده‌ام.
- انگار خورشیدم یا ازش انرژی میگیرم. انگار دارم از اون بالا با سرعت خیلی زیادی میام توی جسم خودم و انقدر سرعتم زیاده که همه‌جا سفید و روشنه.

12 last posts shown.

83

subscribers
Channel statistics