روز نوزدهمِ مارس'


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


تراوش از رویا، از قلم.
شاید سخنی؟
t.me/HidenChat_Bot?start=1250952917
[لطفا کپی نکنید، فوروارد کنید.]

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


نمی‌توانستم برایت بگویم از دلتنگی‌های گاه و بی‌گاهم. از بغض‌هایی که بعد از رفتنت بر گلویم سنگینی می‌کرد. از لحظاتی که خواستم در آغوش گیرمت امّا فرسنگ‌ها دور بودی. از آتش حسرتی که بر جانم می‌افتاد. از جاده و مسیرهایی که هرگز کم نمیشد.




همه‌ی این مردم وصل شدن به اندوه و خستگی. نگاهشون که میکنی رو صورتاشون لبخنده. قلبشون رو که می‌شکافی، میبینی یه تیکه غم خونه کرده اون گوشه‌ها. عادت شده برامون. زندگی کردیم باهاش. خیلی وقته!


آنها چه میدانند از حسرت آزادی، که بر دل‌هایمان بوسه زد.


نیازمندی:


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


تنها بودن بین کلی آدمیزاد سخت‌ترین بخش زندگیِ منه.


"‌همه‌ی سهم من از خود
دلی بود که به تو دادم
و هر شب بغض‌ گلویت را
در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم.
و تو هرگز ندانستی
که زخم‌هایت زخم‌های مکررم بودند."
-حسین پناهی


رشت.


"سخت بود. دوام آوردن و سر پا ماندن در این روزها سخت بود. تلاش می‌کرد. جان می‌کند. شاید توانست. ولی می‌دانی؟ فکر میکرد امیدی دارد. امیدی که ته قلبش سو سو کند. امّا نه! نبود. پوچ بود. خیال و وهم بود. تمام میشد‌. شاید تمام میشد."


ببخش منو اگه بوی زخم چرکینم و زجه‌های کبودم میشه موجب آزارت.


نبودی تا با هم‌دیگر شریک بشویم، غم‌هایمان را.


می‌گفت: " تو شبیه زخمی! زخمی که ناخواسته سر باز کرد و دیگه هیچوقت خوب نشد. درد کرد. درد کرد و خوب نشد."


وقتی میرسه به قسمتِ خودکشیِ مهر، انگار که یک پتک گنده کوبیده میشه به سرم!




"به همدیگه ابراز علاقه کنید. برای هم آهنگ بفرستید. با هم شعر بخونید. حرف بزنید. هم رو به آغوش بکشید. با هم قدم بزنید. یا هر چیز دیگه‌ای که دل‌هاتون رو به هم گرم کنه. اجازه ندید از هم دلسرد بشید. آدم‌هایی که یه دوران دل‌هاشون به هم وصل بوده، دور شدنشون از هم آشفته‌ کننده‌س. غریبانه و گُم و گوره. قلب‌هاتون رو به وجود هم قرص کنید. بمونید و پناه هم باشید."


از اون زمان‌ها که یکی باید بیاد بگه:
"بیا. گُمشدت! پیداش کردم. آوردمش برات. می‌دونستم خیلی وقته چشم انتظاری. دیگه غصّه نخور. بیا."




در ذهنش جنگ بود. چرا می‌نویسی؟ چرا احساسات را به کلمات انتقال می‌دهی و می‌نویسی؟ آخر چه؟ نمی‌دانست. می‌نوشت. هر چند زشت و زیبا، می‌نوشت. کلمات در ذهنش، مانند خون در رگ‌هایش بودند. جریان داشتند. می‌رفتند و می‌آمدند. زنده بودند. خانه داشتند.



20 last posts shown.

96

subscribers
Channel statistics