ماریانا، دیگر بر کسی پوشیده نیست که شبها آخرین کاری که میکنم، نوشتن برای شماست؛ چند شبی اما میشود که مثل دیشب، خواب مرا میبرد و نویسهام نیمه کاره رها میشود، صبح که برمیخیزم و نگاهش میکنم غصهام میشود، انگار روی نوک انگشت ایستاده اما قدش به شیرینیهای بالای کمد نرسیده، دلم میگیرد که دستم به سرانگشتتان حتی نرسیده. این مصداقی برای تمام زندگی من است، دوست داشتنیهایم را نگه میدارم برای آخر شب، اما چیزهای نچسب زندگی از صبح تا بوق سگ آن قدر خستهام کرده که رسیده نرسیده، بیهوش میشوم، همین دیشب هم وسط اختلاتمان یکهو خوابم برد، که کاش بودید و پتو را میکشیدید رویم و لبخند میزدید و لامپ را خاموش میکردید و...مهم نیست، امشب زودتر میآیم، دلم برایتان تنگ شده، امشب میخواهم فقط نگاهتان کنم، آن قدر که حتی وقتی خوابم برد، خوابتان را ببینم، که وقت بیشتری با هم بگذرانیم، که تا سحر با هم باشیم، که شاید...شما دوست دارید در ایوان بنشینیم و ببینیم وقتی سرتان روی شانههای منست، سپیده دم چه طور کیفیتی دارد؟ من دوست دارم اولین گنجشکی که صبحِ فردا، روی لبهی پلههای حیاط مینشیند را با شما ببینم.
از کودکی فکر میکردم تنها زمانی که قلبم گواهی میدهد جهان امن و امانست، وقتیست که کسی که نشناسم را فکر کنم میشناسم، که چشم ریز کنم و فکر کنم کجا دیدمش، که چه قدر آشناست، که...ماریانا، آشنایم بمان، این آشنایی تنها چیزیست که من در این جهان دارم.
حاتمه رحیمی
ماریانا، دیگر بر کسی پوشیده نیست که شبها آخرین کاری که میکنم، نوشتن برای شماست؛ چند شبی اما میشود که مثل دیشب، خواب مرا میبرد و نویسهام نیمه کاره رها میشود، صبح که برمیخیزم و نگاهش میکنم غصهام میشود، انگار روی نوک انگشت ایستاده اما قدش به شیرینیهای بالای کمد نرسیده، دلم میگیرد که دستم به سرانگشتتان حتی نرسیده. این مصداقی برای تمام زندگی من است، دوست داشتنیهایم را نگه میدارم برای آخر شب، اما چیزهای نچسب زندگی از صبح تا بوق سگ آن قدر خستهام کرده که رسیده نرسیده، بیهوش میشوم، همین دیشب هم وسط اختلاتمان یکهو خوابم برد، که کاش بودید و پتو را میکشیدید رویم و لبخند میزدید و لامپ را خاموش میکردید و...مهم نیست، امشب زودتر میآیم، دلم برایتان تنگ شده، امشب میخواهم فقط نگاهتان کنم، آن قدر که حتی وقتی خوابم برد، خوابتان را ببینم، که وقت بیشتری با هم بگذرانیم، که تا سحر با هم باشیم، که شاید...شما دوست دارید در ایوان بنشینیم و ببینیم وقتی سرتان روی شانههای منست، سپیده دم چه طور کیفیتی دارد؟ من دوست دارم اولین گنجشکی که صبحِ فردا، روی لبهی پلههای حیاط مینشیند را با شما ببینم.
از کودکی فکر میکردم تنها زمانی که قلبم گواهی میدهد جهان امن و امانست، وقتیست که کسی که نشناسم را فکر کنم میشناسم، که چشم ریز کنم و فکر کنم کجا دیدمش، که چه قدر آشناست، که...ماریانا، آشنایم بمان، این آشنایی تنها چیزیست که من در این جهان دارم.
حاتمه رحیمی