ماریانا، به زخم آبشش ماهیِ ناشناختهای در عمق دریای عمان فکر میکنم، میپندارم چه قدر بی چاره و ندانم چه کنم است، اما جواب نمیدهد، بلد نیستم با زخم بزرگ بقیه، زخمهای کوچکم را پانسمان کنم، پس لباس راحتی میپوشم، یک لیوان چایی میریزم و زخمهایم را بغل میگیرم، زخمهایم، فرزندان شیرخوارهی مناند، برمیدارم میآورم پهلو به پهلویم میخوابانم و برایشان قصههایی از خاورِ دور میگویم، از شاهزادههایی با اسبهای سپید، از خانههایی با شیروونیهای قرمز، از گوزنهای ماده که شاخ ندارند، از این که چرا به نوعی از عنکبوت میگویند بیوه، از صدای رعد و برق، از قارچهایی که با صدای رعد و برق زیر خاک سبز میشوند، از...تا خوابشان ببرد. تا دوباره فردا سرحال بیدار شوند و از سر و کولم بالا بروند.
ماریانا، یادت هست گفتی به فرزندانم حسودیت خواهد شد؟ گفتی مادر خوبی میشوم؛ تو راست میگفتی، مادری تجربه میخواهد و من تا به حال غصههای زیادی را بزرگ کردهام.
حاتمه رحیمی
ماریانا، به زخم آبشش ماهیِ ناشناختهای در عمق دریای عمان فکر میکنم، میپندارم چه قدر بی چاره و ندانم چه کنم است، اما جواب نمیدهد، بلد نیستم با زخم بزرگ بقیه، زخمهای کوچکم را پانسمان کنم، پس لباس راحتی میپوشم، یک لیوان چایی میریزم و زخمهایم را بغل میگیرم، زخمهایم، فرزندان شیرخوارهی مناند، برمیدارم میآورم پهلو به پهلویم میخوابانم و برایشان قصههایی از خاورِ دور میگویم، از شاهزادههایی با اسبهای سپید، از خانههایی با شیروونیهای قرمز، از گوزنهای ماده که شاخ ندارند، از این که چرا به نوعی از عنکبوت میگویند بیوه، از صدای رعد و برق، از قارچهایی که با صدای رعد و برق زیر خاک سبز میشوند، از...تا خوابشان ببرد. تا دوباره فردا سرحال بیدار شوند و از سر و کولم بالا بروند.
ماریانا، یادت هست گفتی به فرزندانم حسودیت خواهد شد؟ گفتی مادر خوبی میشوم؛ تو راست میگفتی، مادری تجربه میخواهد و من تا به حال غصههای زیادی را بزرگ کردهام.
حاتمه رحیمی