هیچ کدوم از این لباسا مناسب نبودن شایدم از نظر من نبودن
نفسمو کلافه بیرون میدم گشت دوباره ای توی کمد میزنم یکی از لباسای تیره رنگ بیرون میارم
جلویخودمو میگیرمتوی ایینه قدی
مهمونی خاصیکه نیست یه جشن بالماسکه معمولی نباید سخت بگیرم خیلی،
به ساعت نگاهی میندازم خیلی تا شب مونده مهمونی
بهتره روی متن اهنگ تمرکز کنم حالاکه بعد مدتی وقت ازاد دارم از سردردم خبری نیست
لباس روییه دستم میندازم
مهمونی بالماسکه اس نقابم لازمه ؛یه نقاب کیف کفش ست برمیدارم علاقه نداشتم دوباره بهاونجا بیام.
به سختی همه وسایل توی دستممیگیرم از اون اتاقک مخفی خارج میشم تمام وسایل رویمبل میندازم
وای دستم سمت کمد میرم کمد به حالت طبیعیش برشمیگردونم.
سمت میز مطالعه ام میرم دستمو روی میزمیکشم خاک
از خاک نفرت داشتم ولی الان خیلی بی حوصله تر از این بودم تمیزکنم
بعد به کارم برسم صندلی کمی عقب میکشم پشت میز مطالعه میشینم
با دستم کتاب دفترای جلومو کنارمیزنم که جایی باشه
از توی کشو دفتر صورتی رنگ جلد چرمی ساده ای رو بیرون میارم
تایم زیادی نمونده بود من باید یه متن مینوشتم
بعدم موسیقیشو تنظیم میکردم برای موسیقی میتونستم از جینهوکمک بگیرم
ولی متن اهنگ چی
نظر باقی این بود که اهنگ یه خواننده ای رو باز خونی کنیم
چون من متنی اماده نداشتم ولی این میشد برامون پایان؛
شاید گذشته اینکاروکرده بودیم جواب داده بود ولی الان که مدت هاست کاری بیرون ندادیم
مطمئن اصلا جالب نبود.
چشمامو میبندم دستمو روی پیشونیم. میزارم باید چیکارکنم نمدونم درباره چی بنویسم
توی سرم یه ریتم اهنگ اشنا میشنیدم درسته این ریتم توی خوابم بود
چشمامو یهو باز میکنم درسته
درباره خوابی که میبینم باید بنویسم ولی. چی
گوشیمو دستم میگیرم قلم رو میز میزارم باحالت کمی ذوق زده
یه صفحه نوت باز میکنم مشغول نوشتن میشم
احساساتی که توی قلبم توی حس میکنم
یه احساس عجیب که اسمی براش ندارم
یه فردی که اصلا وجود نداره
یه فردی بین خواب بیداریم
توی جهانی که فقط توی سرمن وجود داره
دنیایی از خاطرات دور
اطرافیانم فکر میکنن که من بیمار شدم
چون اونا دنیای منو نمیبینن
به من میگن متفاوت منو به مزحکه میگیرن
ولی من ایمان دارم اون احساسات واقعی هست
من اون رو توی قلبم حس میکنم
توی هر تپش قلبم درد عجیبی احساس میکنه
دردی مثل دلتنگی
دلتنگی برای کی
برای تو که اصلاوجود نداری
برای تو که بین خواب بیداری منی
توی جهانی که فقط توی سرمن وجود داره
دنیایی از خاطرات دور
یعنی روزی
چهرم بی حالت میشه دست از تایپ سریعم میکشم
این مزخرفات چیه من دارم مینویسم
اینکه شبیه متن اهنگ نیست
بیشتر غرغر همراه با مزخرفاته
صفحه گوشی خاموش میکنم گوشی روی میز میزارم
ظاهرن واقعا نمیتونم بنویسم این وحشتناکه دستمو روی میز رو هم میزارم
سرمو روش چشمامو میبندم
چرا هیچ کدوم از کارام درست پیش نمیره
بغض سنگینی توی گلوم بعد مدت ها برمیگرده
احساس سنگینی درون قفسه سینه ام مدت زیادی بود نمیتونستم بنویسم
درست بود مدت زیادی بود اشک نریخته بودم مدت طولانی بود قلبم هیچی رو حس نمیکرد
چطورمیتونستم وقتی قلبم نمیپته وقتی هیچ احساسی ندارم متنی بنویسم
اونم برای گروه ما که بیشتر اهنگای عاشقانه داره محال بود
تا همینجام نمدونم گروه چطور بالا اومده بود
چطور منکه که یه دختر دبیرستانی ام حتی یبار با هیشکی قرار نزاشتم
از عشق احساسات دورم تونستم تا همین الانم متن های گروه اماده کنم
حتی نمدونم عشق یعنی چی مطمئنن کسی مثل منم لایقش نبود
هر وقت به دستام نگاه میکنم لکه های خون روش میبینم لکه های خونی که هر چی بیشتر تلاش برای پاک شدنشون میکنم بیشتر میشن نیمه تاریکی روحم لحظه لحظه منو میبلعه
یه ماشین ادم کشی واقعی
خون خون از تمام دوران کودکی همینو بخاطر میارم همیشه مرگ.
بخاطر منافعی که من حتی درکشم نمیکنم از چی صحبت میشه
تخت سلطنتی ک از زیرش خون جاری باشه مسخره اس
بی شک اگه میتونستن منم بخاطر این منفعت تا الان کشته بودن
چون از نظرشون من لایق هیچی نیستم شایدم درست میگفتن
با غرق شدن درون این افکار شدن کم کم چشمام بسته میشه به خواب فرو میرم.
═════════ ೋღ❤️ღೋ ═════════
پاری: برو قسمت بعدی بزار زود زود
-هفته آینده ایشالا
پاری:دیروز قرار بود این قسمت بزاری حواست هست
-همش چند ساعت از دیروز گذشته ها
بدجنسا
راستی یک موردی دوستان
سوالی درباره داستان ندارید
اخردو قسمت اول یه پست پاسخ به سوالات توضیحات میزارم
خب دیگه تا پست بعدی بدرود
نظر نشه فراموش
#قسمت_اول #بانوی_افسانه_ای
⭐️ @The_legendary_lady ⭐️
نفسمو کلافه بیرون میدم گشت دوباره ای توی کمد میزنم یکی از لباسای تیره رنگ بیرون میارم
جلویخودمو میگیرمتوی ایینه قدی
مهمونی خاصیکه نیست یه جشن بالماسکه معمولی نباید سخت بگیرم خیلی،
به ساعت نگاهی میندازم خیلی تا شب مونده مهمونی
بهتره روی متن اهنگ تمرکز کنم حالاکه بعد مدتی وقت ازاد دارم از سردردم خبری نیست
لباس روییه دستم میندازم
مهمونی بالماسکه اس نقابم لازمه ؛یه نقاب کیف کفش ست برمیدارم علاقه نداشتم دوباره بهاونجا بیام.
به سختی همه وسایل توی دستممیگیرم از اون اتاقک مخفی خارج میشم تمام وسایل رویمبل میندازم
وای دستم سمت کمد میرم کمد به حالت طبیعیش برشمیگردونم.
سمت میز مطالعه ام میرم دستمو روی میزمیکشم خاک
از خاک نفرت داشتم ولی الان خیلی بی حوصله تر از این بودم تمیزکنم
بعد به کارم برسم صندلی کمی عقب میکشم پشت میز مطالعه میشینم
با دستم کتاب دفترای جلومو کنارمیزنم که جایی باشه
از توی کشو دفتر صورتی رنگ جلد چرمی ساده ای رو بیرون میارم
تایم زیادی نمونده بود من باید یه متن مینوشتم
بعدم موسیقیشو تنظیم میکردم برای موسیقی میتونستم از جینهوکمک بگیرم
ولی متن اهنگ چی
نظر باقی این بود که اهنگ یه خواننده ای رو باز خونی کنیم
چون من متنی اماده نداشتم ولی این میشد برامون پایان؛
شاید گذشته اینکاروکرده بودیم جواب داده بود ولی الان که مدت هاست کاری بیرون ندادیم
مطمئن اصلا جالب نبود.
چشمامو میبندم دستمو روی پیشونیم. میزارم باید چیکارکنم نمدونم درباره چی بنویسم
توی سرم یه ریتم اهنگ اشنا میشنیدم درسته این ریتم توی خوابم بود
چشمامو یهو باز میکنم درسته
درباره خوابی که میبینم باید بنویسم ولی. چی
گوشیمو دستم میگیرم قلم رو میز میزارم باحالت کمی ذوق زده
یه صفحه نوت باز میکنم مشغول نوشتن میشم
احساساتی که توی قلبم توی حس میکنم
یه احساس عجیب که اسمی براش ندارم
یه فردی که اصلا وجود نداره
یه فردی بین خواب بیداریم
توی جهانی که فقط توی سرمن وجود داره
دنیایی از خاطرات دور
اطرافیانم فکر میکنن که من بیمار شدم
چون اونا دنیای منو نمیبینن
به من میگن متفاوت منو به مزحکه میگیرن
ولی من ایمان دارم اون احساسات واقعی هست
من اون رو توی قلبم حس میکنم
توی هر تپش قلبم درد عجیبی احساس میکنه
دردی مثل دلتنگی
دلتنگی برای کی
برای تو که اصلاوجود نداری
برای تو که بین خواب بیداری منی
توی جهانی که فقط توی سرمن وجود داره
دنیایی از خاطرات دور
یعنی روزی
چهرم بی حالت میشه دست از تایپ سریعم میکشم
این مزخرفات چیه من دارم مینویسم
اینکه شبیه متن اهنگ نیست
بیشتر غرغر همراه با مزخرفاته
صفحه گوشی خاموش میکنم گوشی روی میز میزارم
ظاهرن واقعا نمیتونم بنویسم این وحشتناکه دستمو روی میز رو هم میزارم
سرمو روش چشمامو میبندم
چرا هیچ کدوم از کارام درست پیش نمیره
بغض سنگینی توی گلوم بعد مدت ها برمیگرده
احساس سنگینی درون قفسه سینه ام مدت زیادی بود نمیتونستم بنویسم
درست بود مدت زیادی بود اشک نریخته بودم مدت طولانی بود قلبم هیچی رو حس نمیکرد
چطورمیتونستم وقتی قلبم نمیپته وقتی هیچ احساسی ندارم متنی بنویسم
اونم برای گروه ما که بیشتر اهنگای عاشقانه داره محال بود
تا همینجام نمدونم گروه چطور بالا اومده بود
چطور منکه که یه دختر دبیرستانی ام حتی یبار با هیشکی قرار نزاشتم
از عشق احساسات دورم تونستم تا همین الانم متن های گروه اماده کنم
حتی نمدونم عشق یعنی چی مطمئنن کسی مثل منم لایقش نبود
هر وقت به دستام نگاه میکنم لکه های خون روش میبینم لکه های خونی که هر چی بیشتر تلاش برای پاک شدنشون میکنم بیشتر میشن نیمه تاریکی روحم لحظه لحظه منو میبلعه
یه ماشین ادم کشی واقعی
خون خون از تمام دوران کودکی همینو بخاطر میارم همیشه مرگ.
بخاطر منافعی که من حتی درکشم نمیکنم از چی صحبت میشه
تخت سلطنتی ک از زیرش خون جاری باشه مسخره اس
بی شک اگه میتونستن منم بخاطر این منفعت تا الان کشته بودن
چون از نظرشون من لایق هیچی نیستم شایدم درست میگفتن
با غرق شدن درون این افکار شدن کم کم چشمام بسته میشه به خواب فرو میرم.
═════════ ೋღ❤️ღೋ ═════════
پاری: برو قسمت بعدی بزار زود زود
-هفته آینده ایشالا
پاری:دیروز قرار بود این قسمت بزاری حواست هست
-همش چند ساعت از دیروز گذشته ها
بدجنسا
راستی یک موردی دوستان
سوالی درباره داستان ندارید
اخردو قسمت اول یه پست پاسخ به سوالات توضیحات میزارم
خب دیگه تا پست بعدی بدرود
نظر نشه فراموش
#قسمت_اول #بانوی_افسانه_ای
⭐️ @The_legendary_lady ⭐️