خیلی وقتا لبه ی پرتگاه ایستادم و بی هیچ تردیدی به پریدن فکر میکنم اما بیست و چهار ساعت بعد خودم رو توی خونم میبینم به جای سردخونه. منی رو میبینم که هنوز نفس میکشه، بدنش گرمه و خیلی نرمال به زندگی ادامه میده اما شب که میشه دوباره میخواد بپره و این پروسه همینطور ادامه پیدا میکنه.
زندگی دقیقا همینه. بنظر میاد که همه چیز روال و نرمال میگذره و تو هر روز صبح طبق عادت چشم هات رو باز میکنی و سر و صورتت رو میشوری و معاشرتت رو انجام میدی اما کسی از فکر پریدن دیشبت خبر نداره.
کسی از اینکه تو بریدی خبر نداره.
کسی از گریه های یواشکیت خبر نداره.
هیچ کس از هیچی خبر نداره و تو اون لحظه همه فقط اون لحظه و ویترینی که ساختی رو میبینن.
بد نیست اما با قاطعیت میتونم داد بزنم که از این وضع زندگی متنفرم.
حتی از این لحظه و از این ساعت و از این نوشته ای که دارم مینویسم متنفرم.
از اینکه مجبورم یه ماسک پلاستیکی و هر روز جلوی هزار نفر حفظ کنم متنفرم و بیشتر از همه از منی متنفرم که به این روتین داره ادامه میده با اینکه خبر داره تهش هیچی نیست. فقط بالاخره یه زور مجبور میشی این ماسک قدیمی رو در بیاری و یکی کلفت تر و بهترش رو بزنی و وانمود کنی از اون پوستی که اون زیر داره میپوسه خبر نداری.