یادمه همیشه دلم میخواست معشوقم کسی باشه که از دانستن پره و همه چیز رو میدونه. حتی تعدادِ همهی ستاره ها و قطره های چکیده روی زمین. دلم میخواست معشوقم نقاش و عکاس باشه تا زمانِ کشیدن گلدونِ روی میز منم کنارش بشینم و با بوسه ای ریز به دستاش، انرژی کافی برای کشیدن رو بدم. دلم میخواست معشوقم مثل احمدی باشه که برای آیدا کوچولوش شعر میخوند و معنای واقعیِ عشق رو تو چشمای سیاه و شادابِ آیدا خلاصه میکرد. من دلم میخواست معشوقم همه باشه تا منم عاشقانه دوستش داشته باشم.
ولی زمانی که تو اومدی تو زندگیم، تنها مثلِ خودت بودی. تو نقاش و عکاس نبودی اما خیلی خوب چهره من رو تو ذهنت میکشیدی. تو احمد نبودی اما با نگاه و چشمات معنای عشق رو نشونم دادی. تو از ندانستن پر بودی اما جوابِ همهی سوالای ریز و درشتم تو وجودت بود. تو بهم فهموندی باید خودت باشی که عاشقت باشم. الان تو برای من چیزی بیشتر از نقاش و عکاس یا احمدی. تو برایِ من از اون چشمهی صاف و لقاحِ شکوفه و بوی خوشِ نسیم هم زیبا تری.
ولی زمانی که تو اومدی تو زندگیم، تنها مثلِ خودت بودی. تو نقاش و عکاس نبودی اما خیلی خوب چهره من رو تو ذهنت میکشیدی. تو احمد نبودی اما با نگاه و چشمات معنای عشق رو نشونم دادی. تو از ندانستن پر بودی اما جوابِ همهی سوالای ریز و درشتم تو وجودت بود. تو بهم فهموندی باید خودت باشی که عاشقت باشم. الان تو برای من چیزی بیشتر از نقاش و عکاس یا احمدی. تو برایِ من از اون چشمهی صاف و لقاحِ شکوفه و بوی خوشِ نسیم هم زیبا تری.