شب که سروهای ناز، ماه را سوراخ کردهاند،
دستی، بریده در اقصای شهر،
بر سقفِ همهی گورها چراغ میآویزد
پس بخوان که خروسان، تاج خویش را بر
سرت گذاشتهاند
ای که قبلهنماها، مکانِ تو را
در فریادِ شرقییِ من معلوم میدارند!
کجاست خورشید
روح میلیونها خروسِ شهید
که در دورانِ پیش از ساعت
صبح را جار میزدند؟
زورقها، پلکهای شبانی را افراشتند و رفتند
که با شیههی خرمهرهها
با یکصدوسی مرد زخمی چشم گشود
و خورشید را با چهرهی کامل آفتابگردانها
سور زد
یکصدوسی مرد زخمی در فرسخها مهتاب
برخاستند،
قد در حدود همین بهار...
شب که سروهای ناز، ماه را سوراخ کردهاند
(جنون سرزده، ای مهتاب! ای بزرگتر از شب!)
دیگر مردی نیست که با بستن چشمان خود از
مه انتقام بگیرد!
فوارهها، غرور زخمهای تواَند،
ای که دستِ خونین با گلبرگهای داوودی
پاک کردهیی!
باران چندان کوچک است
که بیانگاری دوستانه گریستهیی.
شب که گلهی تیشهها را فرهاد میچراند
(با همیشهاش،
که لحظههای
پس از
بارانهاست)
تنها یک کشتی در دورترین بندر دنیا
سوت میکشد.
– بیژن الهی
جزوهی شعر؛ شمارهی۹، آذر ماه ۱۳۴۵
[îţï§mĕ]
دستی، بریده در اقصای شهر،
بر سقفِ همهی گورها چراغ میآویزد
پس بخوان که خروسان، تاج خویش را بر
سرت گذاشتهاند
ای که قبلهنماها، مکانِ تو را
در فریادِ شرقییِ من معلوم میدارند!
کجاست خورشید
روح میلیونها خروسِ شهید
که در دورانِ پیش از ساعت
صبح را جار میزدند؟
زورقها، پلکهای شبانی را افراشتند و رفتند
که با شیههی خرمهرهها
با یکصدوسی مرد زخمی چشم گشود
و خورشید را با چهرهی کامل آفتابگردانها
سور زد
یکصدوسی مرد زخمی در فرسخها مهتاب
برخاستند،
قد در حدود همین بهار...
شب که سروهای ناز، ماه را سوراخ کردهاند
(جنون سرزده، ای مهتاب! ای بزرگتر از شب!)
دیگر مردی نیست که با بستن چشمان خود از
مه انتقام بگیرد!
فوارهها، غرور زخمهای تواَند،
ای که دستِ خونین با گلبرگهای داوودی
پاک کردهیی!
باران چندان کوچک است
که بیانگاری دوستانه گریستهیی.
شب که گلهی تیشهها را فرهاد میچراند
(با همیشهاش،
که لحظههای
پس از
بارانهاست)
تنها یک کشتی در دورترین بندر دنیا
سوت میکشد.
– بیژن الهی
جزوهی شعر؛ شمارهی۹، آذر ماه ۱۳۴۵
[îţï§mĕ]